رمان آخرین برف زمستان | قسمت پنجم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت پنجم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان




اون شب تا صبح به اجبار بیدار موندم و غذاهای فردا رو آماده کردم ویه اتوی مختصر هم به لباسی که قرار بود بپوشم،کشیدم.محمد هم پا به پام بیدار موند و تو پختن فطیرها و آش کمکم کرد.اذان صبح بود که کارمون تموم شد و اون رفت وضوبگیره .
راستش بعد مدتها به دلم افتاد نماز بخونم وامروزم رو با نام ویاد خدا شروع کنم.رفتم تو اتاقم وبعد گرفتن وضو، سجاده مو رو زمین پهن کردم..........

دستی به تای مرتب چادرم کشیدم و با شرمندگی به این فکر کردم که خیلی وقته از اونی که این لحظات خوب رو مدیونشم،دور موندم.همونی که تو سخت ترین لحظات زندگیم به جای کمک خواستن ازش ،ناامید شدم واز زندگی بریدم ودرنهایت به طرلانی متوسل شدم که در حقم به جای دوستی،دشمنی کرده بود.
بعد خوندن نماز وخوردن صبحونه وجمع کردن وسایل راه افتادیم و ساعت حدود نه بود که به دانشگاه رسیدیم.بچه های دیگه هم کم وبیش از راه رسیده ومشغول آماده سازی چادرهاشون شده بودن.
محمد بروشور و پوستر وکتاب ها رو ازم گرفت وبرد تا روی میز جلوی آلاچیق بچینه.منم تو این فاصله فطیرهایی رو که تو خونه بسته بندی کرده بودم،بیرون آوردم وفضای اونجا رو برای حضور میهمانان همایش آماده کردم.
لباسمو که تو آلاچیق پوشیدم،درو باز کردم وبه محمد که منتظرم ایستاده بود،خیره شدم.لبخند رو لباش با دیدنم تو اون لباس محلی با دامن شلیته ای گل دار ،یایلیق (روسری)سفید ، جلیقه ی سکه دوزی شده و چارقد بلندی که حاشیه وگل های ریز ودرشت قرمز داشت وروی یایلیق قرار می گرفت،عمیق تر شد.
ـ خوبه؟
دو سه قدمی جلوتر اومد و چارقدم رو گرفت وجلو آورد.
ـ خوب براش خیلی کمه.
تحت تاثیر تعریفش سرخ شدم وسرمو پایین انداختم.نگاهش بدجوری رو صورتم سنگینی می کرد وسکوت بینمون سایه انداخته بود.
دستمال تیره رنگی رو که بهش کلاغی می گفتن وبرای ثابت نگه داشتن چارقد روی سر بسته می شد،به طرفش گرفتم.
ـ می شه اینو برام ببندی؟چارقدم یکم بلنده و همین که می خوام اینو تا بزنم و رو پیشونیم ببندم،عقب می ره.
یه قدم دیگه جلو اومد وکلاغی رو ازم گرفت.به طرف داخل آلاچیق چرخیدم ومحمد اونو دور سرم بست.
دستی بهش کشیدم وپرسیدم.
ـ ببین چطوره.درست روی سرم قرار گرفته؟
یه نگاه دقیق بهم انداخت و چشماش رنگ غم گرفت.
ـ آره خوبه.
ـ چارقدم چی؟گرد روی سرم مونده یا نه؟
جوابی نداد وفقط نگام کرد.سرمو بلند کردم وبا کنجکاوی توچشماش زل زدم.
ـ محمد؟!...چیزی شده؟!
احساساکردم یه چیزی اومد تا نوک زبونش اما حرفشو خورد وسرشو پایین انداخت وبه نشونه ی نفی سرتکان داد.راستش بعد از اینهمه تجربه ی خوب ورفتار صادقانه که تواین مدت کوتاه با هم داشتیم،دلم نمی خواست چیزی نگفته بینمون بمونه.
ـ پس چیزی شده...نمی خوای بگی؟
اینبار نگاهشو ازم گرفت وبه بیرون دوخت.کمی این پا واون پا ودرنهایت اعتراف کرد.
ـ ای کاش این لباس رو نمی پوشیدی.
چشمام از چیزی که به زبون آورد گرد شد.باتردید یه نگاه به خودم انداختم.ظاهرا که پوششم کامل وبدون ایراد بود.
ـ آخه چرا؟!مگه موردی داره؟
به طرفم برگشت وبا کمی مکث،زیرلب جواب داد.
ـ باهاش زیادی خواستنی شدی...من...من نمی تونم نگاه دیگرون رو...
آخرشم نتونست حرفشو کامل بیان کنه.کلافه دستی به موهاش کشید واز چادر بیرون رفت.
ـ صبر کن کجا داری می ری؟
ـ ولش کن،داشتم چرت وپرت می گفتم.
با این حرفش لبخند بی اراده رو لبام نشست وبه مسیر رفتنش خیره شدم وته دلم غنج رفت از حرفهایی که بوی غیرت می داد وآلوده به تعصب نبود.
چند دقیقه بعد با دیگ بزرگی که محتوی آش دوغ بود،برگشت.مجبور شدم از آلاچیق بیرون بیام ومکان گذاشتن دقیق دیگ رو نشونش بدم.
ـ بذارش اینجا.
نفس نفس زنان اونو زمین گذاشت ونگاهش روکه واسه چند ثانیه روم مکث کرده بود،ازم دزدید.
یه نگاه به ساعتم انداختم.
ـ دیرت نشه.ساعت نه ونیمه.
سرتکان داد.
ـ نه دیگه شرکت نمی رم.به خانوم شهسواری هم سپردم اگه کاری پیش اومد باهام تماس بگیره.دوست دارم امروز صبح رو اینجا باشم.
لبخندی از سر قدردانی رو لبم سبز شد.
ـ ممنون اما اینجوری که نمی شه.پس کارت چی؟
چشماش رنگ شیطنت گرفت.
ـ کنار تو که باشم خیالم راحت تره.
نرم وبی تاثیر اعتراض کنم.
ـ محمد؟!
لبخند رو لباش پررنگ تر شد وبا علاقه زمزمه کرد.
- جانم؟

ـ سلام!
هردومون ناخودآگاه به عقب برگشتیم وبا دیدن اینانلو که خیلی بی موقع این خلوت دونفره رو شکسته بود،به نشونه ی سلام سرتکان دادیم.
محمد پرسید.
ـ همایش از چه ساعتی شروع می شه؟
ـ حدودای ده با سخنرانی رئیس دانشگاه.
پاسخ سرد وکوتاهش با نگاه دلخوری که به من داشت همراه بود.اما با صدای پخش شدن موسقی تو فضای همایش، جو کمی عوض شد و آهنگ «وطنم » با صدای دلنشین سالارعقیلی لبخند رو به لب هامون نشوند.
ـ می بینم واسه افتتاحیه حسابی تدارک دیدین.
اشاره اش به قابلمه ی آش واون فطیرهای بسته بندی شده ی تو آلاچیق بود.
شونه بالا انداختم وگفتم:ما هم درحد توانمون تو این کار قدمی برداشتیم.مث بچه های دیگه.
ـ پس برای برنده شدن اومدین.
آیلین نبودم اگه با خوش خیالی فکر می کردم داره بی طعنه حرف می زنه.محمد قدمی جلو اومد ودرست پشتم ایستاد.
- اگه منظورتون از برنده شدن،همکاری دوستانه وباذوق و علاقه ی من وهمسرم برای شرکت تواین همایش و حفظ ارزش های ایل مون هست؟بله ما برای همین منظور اومدیم و مسلما همین حالا هم برنده ایم.
لبخند بی منظور ومطمئنی که رو لبهاش نشست، در ادامه ی حرفایی که پیش از اون به زبون آورده بود اینانلو رو خلع سلاح ومجبور به عقب نشینی کرد.
ـ بله حرفاتون کاملا متین ودرسته.
دست محمد رو شونه ام قرار گرفت.
ـ خانوم فکر نمی کنی باید کم کم آش رو سرو کنیم؟مهمون هامون دارن می یان.
با یه خداحافظی سر سری وکوتاه از اینانلو جدا شدیم.
ـ این چرا اینجوری بود؟!
باحواس پرتی پرسیدم.
ـ کی؟
ـ همین اینانلو رو می گم.
خودمو زدم به اون راه.
ـ چی بگم والله لابد امروز از دنده ی چپ بلند شده.
باشروع همایش و اومدن دانشجویان برای بازدید،آش رو بینشون پخش کردیم و واقعا که خوردن اون آش داغ تو سرمای استخون سوز بهمن ماه می چسبید وبچه ها کلی از ایده مون استقبال کردن.
تقریبا یک ساعت بعد رقابت بین چادرها حالت جدی تری به خودش گرفت وصدای موسیقی وعطر غذاهای محلی وحضور دانشجوها با لباس های سنتی رنگارنگ ومتنوع، فضای جالبی رو تو حیاط دانشگاه بوجود آورد.
غرفه ی بچه های ایل ارسباران ،با پخش موسیقی آذری و آوازهایی که یکی از پسرها با لباس محلی و عروسکی به شکل بز که بهش تَکَم می گفتن واون به عنوان تکم چی،عروسک گردانی می کر دو می خوند،حسابی شلوغ وپربیننده بود.
داشتم فطیرها رو برای تقسیم بین بازدیدکنندگان بیشتری،برش می زدم که با حسرت نگاهی به اون سمت انداختم ورو به محمد که داشت ورنی ها رو به یکی از اساتید نشون می داد،گفتم:کاش غرفه ی ماهم موسیقی داشت.چرا به فکرمون نرسید؟
محمد با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
ـ چرا اتفاقا به فکر من رسید اما گذاشتم با مراسم نقالی تو باشه.
ـ ولی ما که سیستم پخش موسیقی نداریم.
چشماش برق زد.
- اون با من...نگران نباش.
ساعت یازده طبق برنامه ریزی که داشتیم،باید برنامه ی نقالی غرفه ی ما شروع می شد.دلم می خواست برنامه ی روز اولمون اونقدری قوی وتاثیر گذار باشه که روزهای بعد هم بچه ها برای شنیدن قصه ها بیان.
چوب باریکی از جنس گردو رو به دست گرفتم ومثل یه نقال حرفه ای نگاه مسلطی به اطرافم انداختم.باید به گونه ای این جمعی رو که از کنار آلاچیق عبور می کردن به سمت خودم جلب می کردم،اما چطور؟
محمد با دیدن نگاه مرددم به سمتم اومد وگفت:می خوای شروع کنی؟
ـ آره خب...می بینی که ساعت یازدهه.
به ساعتش نگاهی انداخت ومتفکرانه سر تکان داد.
ـ می تونی یه بیست دقیقه دیگه صبرکنی؟
ـ برای چی؟!
ـ یه فکرایی تو سرمه که اگه عملی شه یه شروع خوب واسه نقالی هر روزه ات داشته باشی...دیگه کم کم باید برم دنبالش.
ـ چیزی یا کسی رو می خوای بیاری؟!
ـ حالا می بینیش...کمی صبرداشته باش.
- امروز بدجوری مشکوک می زنی ها.
فقط خندید وسرتکان داد.به محض دور شدنش،یکی از بازدید کنندگان به غرفه مون نزدیک شد ومن برای توضیح در مورد آلاچیق و وسایل درونش به اون سمت رفتم واونقدر غرق صحبت درباره ی رسم ورسوم و لباس وغذای مردم ایل مون شدم که به کل همه چیز از یادم رفت.
باشنیدن نوای روح بخش دوتار وصدای عاشیقی(نوازنده و خواننده ی موسیقی فولکلور آذربایجان) که شعر زیبایی رو با تن صدای قوی ودرعین حال لطیفی می خوند،دلم بی اختیار لرزید و آهوی ذهنم به سمت دشت وایل دوید.از روی سبز مخملی چمن های تازه روییده گذشت ودور آلاچیق های نمد پوش چرخید.
به عقب برگشتم ومحمد رو همراه عاشیق بایرام دیدم که یه لباس یکدست تیره به تن وکلاه پشمی به سر داشت. چکمه های بلند مشکی پوشیده ودوتارش رو بدست گرفته بود ودرحالیکه با لبخند به من نگاه می کرد می خوند ومی زد.
بی اختیار بغض کردم. وبا ناباوری سرتکان دادم...واقعا باورم نمی شد.فکر همه چیز رو می کردم جز اینکه عاشیق بایرام رو همراه محمد اینجا ببینم.
«من بی یارین عشقین دیَم» (من در پی عشق یاری هستم)
«او یار منَ یار اولا» (که آن یار ،یار من باشد)
«یارسیز نی نیرَم دونیانی» (بدون یار دنیا رو نمی خواهم)
«دونیا منَ وار اولا » (حتی اگر دنیا به کام من باشد)
«اویار منَ یار اولاندا» (اگر آن یار از آن من باشد)
«دوشمان صدهزار اولا» (دیگر فرقی نمی کند که صدهزار دشمن داشته باشم)
«سایمارام سولطانین خوانی» (خوان سلطان وپادشاه را به حساب نمی آورم)
«میلی منَ وار اولا» (اگر آن یار به من علاقه داشته باشد)

عاشیق بایرام کاسه ی سازش رو، روی سینه اش گذاشته بود وبا عشق می زد ومی خوند.باتموم شدن آوازش،کل جمع که تو سکوت به هنرنماییش خیره بودن،شروع به دست زدن کردن.بادیدن محمد که اونطور مشتاق و هیجان زده به واکنش احساسی جمع چشم دوخته بود،نگام خیس وبارونی شد.
عاشیق بایرام به طرفم برگشت وازم خواست شروع کنم.باپشت دست اشکامو پس زدم وصدامو صاف کردم ونگاهی به جمع انداختم وشروع به گفتن یکی از داستان های بومی منطقه ام کردم. ومابین حرفام عاشیق با صدای زیباش ترانه های مربوط به اون داستان رو خوند.
مراسم نقالی که تموم شد،بلافاصله به سمت محمد رفتم ولبخند به لب اما معترض پرسیدم.
ـ چرا در موردش بهم نگفته بودی؟
سرشو با شرمندگی پایین انداخت.
ـ چیز قابل گفتنی نبود.
ـ اما کارت فوق العده بود.
متواضعانه به عاشیق اشاره کرد.
ـ کار من نه،کار استاد.
به سمت عاشیق بایرام برگشتم وبا احترام تشکر کردم.
ـ استاد چوخ ممنون...بیزی سرافراز اِلَه دیز.(استاد خیلی ممنون...مارو سرافراز کردین.)
استاد با فروتنی جوابم رو داد و محمد رو به من گفت:عاشیق قول داده یه چهار روزی به خاطر همایش تهران بمونه.تو این مدت سعی کن از حضورشون نهایت استفاده رو ببری.و بهترین داستان هات رو برای این چند روز بذاری.
با تکان دادن سر حرفش رو تایید کردم.از همین الآن می دونستم کدوم داستان ها رو باید بگم.آخریشم،محبوب ترین افسانه ی بچگی هام،«سارای» بود که وقتی در موردش با عاشیق بایرام حرف زدم،قول داد حتما برای اون روز آخر یه برنامه ی ویژه داشته باشه.
بعد از تموم شدن صحبت هامون بچه های غرفه ی ارسباران وآذری هایی که کم وبیش عاشیق رو می شناختن،جلو اومدن و باهاش خوش وبش کردن.
تو این فرصت دوباره به سمت محمد برگشتم وباز چشمام از اشک شوق خیس شد.
ـ خیلی عالی بود محمد...نمی دونی که چقدر خوشحالم.
باآرامش تو نی نی چشمام خیره موند.
ـ همه ی هدف منم دیدن این خوشحالی بود خانوم.
ته دلم از خانوم گفتنش ضعف رفت وباخجالت سرمو پایین انداختم.واقعا هرگز انتظار دیدن چنین همراهی ومحبتی رو از اون نداشتم.محمد با رفتارها و عکس العمل های این چندوقت اخیرش تموم معادلات ذهنی وقضاوتم رو در موردش تغییر داده بود.حقیقتا نمی دونستم این حسی که باعث می شه اینقدر زود دربرابرش نرم شم وواکنش نشون بدم ناشی از چی میتونه باشه. اونم منی که تاهمین یک ماه پیش حتی از آوردن اسمشم اکراه داشتم ویادآوری گذشته عذابم می داد...یعنی واقعا این تغییرات جزئی وکوچیک می تونست اینهمه تاثیرگذار باشه؟ چرا جوابی برای این سوال ها نداشتم؟چرا با دیدن این روی شخصیتم دچار تردید وسردرگمی شده بودم؟
مراسم افتتاحیه با اون شروع پرشور حوالی عصربه پایان رسید.ساعت چهار بود که وسایل روبه درون آلاچیق بردم وهمه چیز رو جمع کردم.محمد قبل از ظهر که برای بردن عاشیق به هتل از من جدا شد،دیگه برنگشته بود.احتمال دادم رفته باشه شرکت تا کمی به کارهاش برسه.
اینانلو که دورادور حواسش به من بود بعد جمع وجور کردن وسایل چادرش،جلو اومد وگفت:کمک نمی خواین؟
سعی کردم بی تفاوت باشم.
ـ نه ممنون.
ـ آقای ایل بیگی نیستن؟
کتاب ها رو از روی میز جلوی آلاچیق جمع کردم.
ـ می بینین که.
به کمکم اومد.
ـ شما هنوزم ازم دلخورین؟
تلاش کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم.
ـ نه نیستم.چون سعی کردم حرفاتون رو فراموش کنم.
اخماش تو هم گره خورد وخیلی جدی گفت:اما من هنوز سرحرفام هستم.
مات وبهت زده نگاش کردم.
ـ باورم نمی شه!...هیچ متوجه هستین دارین چی می گین؟!
ـ معلومه که متوجهم.
با تاسف سر تکان دادم.
ـ نه نیستین.که اگه بودین اول از همه به موقعیت من وخودتون فکر می کردین.این اصرار بی جا قابل پذیرش نیست.به صرف یه علاقه ی یک طرفه نمی تونین به زنی که زندگیش به نوعی هنوز با همسر سابقش مرتبطه،پیشنهاد بدین.اصلا من به کنار،خونواده تون چی؟اونا می تونن با این مسئله کنار بیان؟
ـ خب باهاشون حرف می زنم.
تلخ خندیدم.
ـ ایده ی خوبیه اما زیادی خوشبینانه ست.درضمن من هیچ علاقه ای نه به ازدواج مجدد ونه به شخص شما دارم.خیلی متاسفم که اینطور رک حرف می زنم اما بهتره دیگه این بحث رو تمومش کنین.چون درغیر اینصورت من مجبور می شم موضوع رو با محمد درمیون بذارم.
کلافه دستی تو موهاش کشید ونفسشو باحرص فوت کرد.
ـ این حرف آخرتونه؟
ـ بله.
سرشو پایین انداخت وباخشم زمزمه کرد.
ـ باشه دیگه مزاحمتون نمی شم.البته فعلا.
سرمو بلند کردم ونگاه درمانده ام رو به مسیر دورشدنش دوختم.این بشر انگار دست بردار نبود.
کیف سنگینمو رو شونه انداختم وازدانشگاه بیرون اومدم.حالا که ماشین زیر پام نبود،مجبور بودم با یه تاکسی دربست برم.راستش اونقدرفکرم درگیر بود که ترجیح دادم نزدیک خونه پیاده شم وقدم زنان به راهم ادامه بدم.
سر به زیر راه می رفتم و توفکر حرفای اینانلو بودم.از این سماجت اعصاب خورد کنش حسابی کلافه شده بودم.ای کاش هرچه سریع تر این همایش تموم ومجوز ساخت مستندم صادر می شد تا منم می رفتم دنبال زندگیم واز این همه اتفاقات ریز ودرشت دور می شدم.
صدای حرکت موتوری از پشت سرم وچند ثانیه بعد،بند کیفم به شدت کشیده شد ومن هم به دنبال کیفم کشیده شدم.بندش از رو شونه ام جدا شد و تو آخرین لحظات اونو محکم تو مشتم گرفتم وبه سمت خودم کشیدم.اما چون سرعت موتور زیاد بود،پام پیچ خورد و افتادم وبه دنبالش رو زمین کشیده شدم.

حدود چهار،پنج متری جلوتر موتور سوار که از سماجت من خسته شده بود،بند کیف رو رها کرد وباسرعت ازم دور شد ومنو با خراش های عمیقی که رو آرنج وزیرچونه ام ایجاد شده بود،گذاشت و رفت.
چند نفری بادیدن این صحنه به سمتم دویدن ومرد مسنی کمکم کرد رو زمین بشینم.
ـ خوبی دخترم؟!
بدنم گرم بود و هنوز خبر نداشتم دقیقا چه بلایی سرم اومده.قلبم سنگین می زد و گیج بودم.نفس حبس شده تو سینه ام رو به سختی فوت کردم وبه چهره های نگرانی که رو صورتم سایه انداخته بودن،نگاه گذرایی انداختم.
ـ خوبم...چیزیم نیست.
ـ خدا لعنتشون کنه.اینا دیگه چی از جون زن وبچه ی مردم می خوان؟
جوانکی که جلوم ایستاده بود گفت:معلومه ناشی بوده.وگرنه اینا بی رحم تر از این حرفان ،که به همین راحتی بی خیال شن.
دختر جوونی همراه همون مرد مسن کمکم کردن بلند شم.زانوی راستم تیر کشید.نگاهی به لباس سرتاپاخاکیم انداختم.آخرین دکمه ی پالتوم افتاده بود وسرزانوهای شلوارجینم ساییده شده بود.
ـ مطمئنی خوبی؟!ببین همین نزدیکی ها بیمارستان هست.بهتره بری یه عکس از پات بگیری.از راه رفتنت معلومه آسیب دیده.خراش های رو دست وصورتتم احتیاج به ضدعفونی وپانسمان داره.
بادردی که اجزای صورتم رو جمع کرده بود سرتکان دادم و اون مرد مسن لطف کرد و منو به بیمارستان مورد نظر رسوند.به ناچار با محمد تماس گرفتم وخیلی مختصر از اتفاقی که افتاده بود،صحبت کردم واسم بیمارستان رو گفتم.حدود سی دقیقه بعد که کار عکسبرداری از پام وپانسمان زخمام تموم شده بود،از راه رسید.
با بهت نگاهی به وضعیتم انداخت وچشماش از تعجب گرد شد.
ـ تو حالت خوبه؟!
لبخند دردآوری زدم.
ـ بد نیستم.
اومد جلو وباناراحتی دست زیر چونه ام گذاشت و سرمو بلند کرد.اخماش بادیدن خراش رو صورتم ،تو هم رفت.
ـ مگه دستم بهشون نرسه.
- به کی؟موتور سواره؟!
نفسشو با حرص فوت کرد.
ـ اصلا بگوببینم تو چرا باید همچین بلایی سرت بیاد؟به فرض که اون عوضی اومد وکیفت رو زد،قضیه ی کشیده شدنت رو زمین واین خراش ها چیه؟
طلبکارانه ابرویی بالا انداختم وبه کیفم که بندش دراومده و از ریخت افتاده بود،اشاره کردم.
ـ خب نمی خواستم مفت از چنگم درش بیاره.پول وکارت های بانکیم به جهنم،مدارکم توش بود.می دونی دوباره صادر شدن یکی از همین ها چقدر دوندگی داره؟
باتاسف سرتکان داد.
ـ یعنی من واقعا موندم خدا با اون همه بخشندگیش چرا تو سر تو مغز قد نخود گذاشته؟
اخمام تو هم رفت واعتراض کردم.
ـ محمد؟!
ـ هیس.حرف نزن که از دستت حسابی شاکیم.
لب ورچیدم ونگاهمو ازش گرفتم.خوشبختانه چون آسیب چندانی ندیده بودم،زود مرخصم کردن.به خونه که رسیدیم با کمک محمد به اتاقم رفتم.به روی اون که نمی تونستم بیارم،چون به محض آه وناله به راه انداختنم سرزنش هاش شروع می شد اما بدنم بدجور کوفته وکبود بود.
لباس هامو به سختی از تنم درآوردم و یه دوش آب گرم گرفتم.این کمی به بهتر شدن حالم کمک کرد.لباسم رو که پوشیدم،از اتاق بیرون اومدم.پاکت داروهام رو میز جلوی کاناپه بود ومن اونقدری درد داشتم که باید حتما مسکن مصرف می کردم.
ـ چرا از جات بلند شدی؟
دستمو به دیوار گرفتم وبه سختی از پله ها پایین اومدم.
ـ درد دارم.
ـ بله بایدم داشته باشی.والله منم اگه اونطور آرتیست بازی در می آوردم الآن حالم بهتر از این نبود.فقط موندم اون سارق چه آدم بی دست وپا یی بوده که نتونسته کیف رو ازت بدزده.
چشمامو ریزکردم و با پررویی لبخند زدم.
ـ منو دست کم گرفتی؟محال بود اگه میذاشتم به همین راحتی کیف رو از چنگم در بیاره.
ـ عقل که در سر نباشه،جون در عذابه.
ـ ای بابا بی خیال دیگه.می شه یه لیوان آب بهم بدی؟
نفس نفس زنان رو کاناپه نشستم و اون درحالیکه چپ چپ نگام می کرد به سمت آشپزخونه رفت.خودمم می دونستم یه جورایی حماقت به خرج دادم که نذاشتم کیف رو ببره.اگه دونفر بودن یا اگه چاقویی،زنجیری چیزی همراه داشتن چی؟اونوقت شاید به جای این خراش کوچولو،یه طرفم صورتم می رفت.اینجور آدم ها خطرناک تر از این حرفا بودن.اما چرا اینقدر راحت بی خیال شد وفرار کرد؟
خیابون که به اندازه ی کافی خلوت بود و اون می تونست سرفرصت ازموتورش پیاده شه وبا زور گیری کیف رواز چنگم در بیاره.
صدای زنگ گوشی محمد و افتادن شماره ی ناشناسی که انگار مال یه کیوسک مخابراتی بود،منو از فکر وخیال بیرون کشید.
ـ گوشیت داره زنگ می خوره.
ـ اومدم.
لیوان آب رو به دستم داد وگوشی رو برداشت.
ـ این دیگه شماره ی کیه؟
فرصت نشد بهش توضیح بدم.باتردید جواب داد.
ـ بله بفرمایین.
یه چند لحظه سکوت واینبار محمد به شدت اخم کرد.
ـ کی همچین چیزی روگفته؟...شما؟
یه مسکن برداشتم وبا اینکه می دونستم خوردنش برام چندان خوب نیست؛باچند جرعه آب،فرو دادمش.
ـ خب اینم جزئی از برنامه ی کاری ماست.همینجوری که بدون تحقیق واسه مشتری کار نمی کنیم.
توجهم به سمت حرفاش جلب شد واون صداش بی اختیار بالا رفت.
- شما نمی تونین واسه من تکلیف تعیین کنین...همین که گفتم.برو به اون رئیستم بگو دست از این تهدید هاش برداره.وگرنه به خواب ببینه واسه اش کاری کنم.
بابهت بهش زل زدم.محمد نگاهشو از چشمای نگرانم گرفت وچندقدمی ازم دور شد.تو کسری از ثانیه صورتش از شدت خشم سرخ شد وفریاد زد.
ـ غلط کردین...می دم پدرتون رو دربیارن.به اون کامرانی عوضی بگو...
طرف میون صحبتش اومد و اون باخشم به حرفاش گوش داد.
ـ یه تار از مو از سر همسرم کم شه من می دونم شما.اینو به رئیستم بگو.اگه می خواد سهام شرکتش به فروش بره باید دور خونواده مو خط بکشه.فهمیدی؟
تماس رو قطع کرد ونفس نفس زنان به طرفم برگشت وباخشم تو موهاش چنگ انداخت.

با ترس زمزمه کردم.
ـ کار کامرانی بود؟!
عصبی وبی قرار جواب داد.
ـ مردک آشغال ،مگه دستم بهش نرسه.
ـ تو که نمی خوای به خاطر این قضیه براش کاری انجام بدی؟
دستاشو با خشم مشت کرد.
- لعنتی فهمیده داریم در موردش تحقیق می کنیم.
ـ آخه چطوری؟!
ـ اون،آدم دور وبر خودش زیاد داره.
ـ پس هدفش ترسوندن من وتهدید تو بود.می گم چرا اون کیف قاپه خودشو زیاد درگیر نکرد،نگو به خاطر این قضیه بود.
یه نفس عمیق کشید وسعی کرد رو اعصابش مسلط باشه.
ـ محض رضای خدا یکم این مسئله رو جدی بگیر.من به موقعش حق اون مردک رومیذارم کف دستش اما قبلش این تویی که باید بابت خودت خیالمو راحت کنی.وقتی فکرم همش پیش توباشه،نمی تونم درست تصمیم بگیرم وعمل کنم.
بی اختیار بغض کردم ودلخور بهش خیره شدم. نمی دونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم وحرفاش برام سنگین بود.شایدم از شوک اتفاق چند ساعت قبل به این حال وروز افتاده بودم.سرمو پایین انداختم ونگاه خیسمو ازش دزدیدم.
ـ خودمم می دونم اینجا مزاحمم.خب من که می گم بذار برم،اما این تویی که...
ازجاش بلند شد وعصبی بهم توپید.
ـ میدونی مشکل ما از کجا آب می خوره؟از اونجا که حرف همدیگه رو نمی فهمیم.ببین من چی میگم،توچی جوابم رومی دی.
سکوتم باعث شد کوتاه بیاد.
ـ وقتی به این فکرمیکنم حماقت اون کامرانی لعنتی ممکن بود چه بلایی سرت بیاره،خونم به جوش میاد. خواهش می کنم کمی درکم کن.
آب دهانمو به سختی قورت دادم وبا تردید پرسیدم.
ـ حالا می خوای چیکار کنی؟!
دست روکمرش گذاشت ودوسه قدمی رفت وبرگشت.
ـ نمی دونم فعلا که کامرانی سرتحقیقاتمون حساس شده،باید بی خیال شیم.فکرکنم بهتر باشه با اون دوستم که دادستانه یه مشورتی بکنم.اینجوری نمی شه.
از همون اولشم می دونستم نباید کامرانی رو اینقدر آسون دست کم گرفت.وقتی یاد حرفاش می افتادم،مو به تنم راست می شد.
( توهنوز کامرانی رو نشناختی...نمی خوای همکاری کنی؟باشه ایرادی نداره.از اولم گفتم طرف حساب من تو نیستی،محمد ایل بیگیه.اما باید خیلی حواست به خودت باشه.شاید همین روزا مجبور شدم واسه تسویه حساب با شوهر سابقت تو رو خرج کنم.)
از اون مرد می ترسیدم واین دست خودم نبود.کامرانی برای رسیدن به خواسته های نابجاش هرکاری میکرد.اما اینکه چطور به این جا رسیده بود وچرا حاضر شده بود اینهمه تو پستی ورذالت سقوط کنه،سوالی بود که برای جوابش نیاز به شناخت بیشتری از اون بود.
ـ نینا و همکاراش چیزجدیدی ازش بدست نیاوردن؟
سوال بی مقدمه ام باعث شد اون چند لحظه تو جواب دادن مکث کنه.
ـ یه چیزایی فهمیدن اما اینکه بشه روش حسابی واکرد،نمیدونم.
چشمام از تعجب گرد شد.
ـ مگه قرار نبود هرچی شد به منم بگی؟چرا ازم پنهونش کردی؟
نگاهشو ازم دزدید.
- خب...خب تو این چندوقت اخیر سرت به همایش گرم بود.می دیدم خیلی روحیه ات بهتر شده،نخواستم نگرانت کنم.
ابروهام تو هم گره خورد وباحرص زمزمه کردم.
- می دونستم آخرش همه چیز رو ازم مخفی می کنی.
ـ این به خاطر خودت...
حرفشو بی ملاحظه قطع کردم.
ـ نه به خاطر من نبود.به خاطر این بود که بازم خواستی خودت به تنهایی برای جفتمون تصمیم بگیری.محمد کی می خوای دست ازاین یکه تازی ها برداری؟مگه ما بهم قول نداده بودیم؟
اینبار اون سکوت کرد وسرشو پایین انداخت.خب اگه همون آیلین چندماه پیش بود به این آسونی ها کوتاه نمی اومدم.اما اتفاقات این چند وقت اخیر و چیزی به اسم طلاق که رو رابطه مون سایه انداخته بود،نمیذاشت همون عکس العمل گذشته روداشته باشم.
ـ می خوام تو جریان تموم تحقیقاتتون باشم.اما نه به واسطه ی حرفای تو، باید از خود نینا حقیقت رو بشنوم.
ـ یعنی به من اعتماد نداری؟!
نگاه جدیم روبهش دوختم وبدون تعارف گفتم:نمی خوام بنا به مصلحت چیزی ازم پنهون شه.
ـ اما نینا از قضیه ی بودنت اینجا بی اطلاعه.
ازچیزی که به زبون آورد،بی دلیل رنجیدم.
ـ خب نمیذارم این موضوع روبفهمه.می یام موسسه وبا خودش حرف می زنم.به هرحال حق داری نگران باشی.چون اگه مادرت باخبر شه،برخورد خوبی با این موضوع نمی کنه.
اخماشو پایین آورد.
ـ چه ربطی به اون داره؟اصلا قضیه ی سر دونستن یا ندونستن نینا نیست.گفتم شاید خودت نخوای اینو بفهمه.خب هرکی ندونه ما دوتا که می دونیم به زور اینجا موندی.
اونم آخرش با طعنه حرفاشو جمع وجور وبا لحن دلخوری به اون اصرار اعصاب خوردکنم برای رفتن،اشاره کرد.راستش یه لحظه خنده ام گرفت از برخوردهای این چندوقت، نه به اون برنامه ی فوق العاده ی صبح تو دانشگاه وسورپرایز محمد نه به این دلخور شدن ها وباطعنه حرف زدنمون.

ـ از نینا وهمکاراش دعوت کن بیان خونه.به اون دوست دادستانم بگو بیاد.این موضوع اصلا شوخی بردار نیست.
ازپیشنهاد بدون پیش زمینه ام جا خورد.
ـ بیان اینجا؟!
ـ آره از نظر تو ایرادی داره؟
ـ آخه...
وقتی تردیدش رو دیدم بازرنگی پرسیدم.
ـ نمی خوای اونا بدونن من اینجام؟
اخماش دوباره تو هم رفت.
- بودنت اینجا به کسی مربوط نیست.
سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.
ـ این حرفو نزن محمد.به هرحال به محض فهمیدن نینا،پوران خانوم هم باخبر می شه.تو که نمی خوای اون از این موضوع ناراحت شه؟
برگشت چپ چپ نگام کرد.خوب می دونست دارم سر به سرش میذارم.
ـ نظر مادرم محترمه اما خب یه چیزی به اسم رجوع رو واسه همین وقتا گذاشتن.به هرحال بهانه ی خوبی واسه ساکت نگهداشتن اونه.
خوب می دونست چطوری کفر منو دربیاره.به سختی ازجام بلند شدم ودرحالیکه زیر لب غرغر می کردم به سمت اتاقم رفتم.دنبالم اومد وجلوی پله ها دستمو گرفت.
ـ بذار کمکت کنم.
ـ لازم نکرده.
سرشو خم کرد و باخنده گفت:بازم که مث پیرزنای غرغرو شدی.نترس بااین اخلاق خوشگلت،ازجونم سیر نشدم بخوام به فکر رجوع بیفتم.
ـ محمد؟!
ـباشه بابا اینقدر حرص نخور.چاره چیه خب بهش فکر می کنم.
به طرفش برگشتم ودستمو از دستش بیرون کشیدم.
ـ به خدا یه بار دیگه از این چرت وپرت ها بگی میذارم می رم ها.
باحرص حرفمو زیر لب تکرار کرد.
ـ میذارم می رم...تو هم که فقط بلدی همینو بگی.
سعی کردم بحث رو عوض کنم.
ـ همکارات رو واسه فردا شام دعوت کن.
ـ که چی بشه؟نکنه می خوای با این حال وروز و اون مشغله ای که تو دانشگاه داری،تدارک شام هم ببینی؟
ـ نگران نباش یه فکری براش می کنم.
ـ لازم نکرده.
به سختی آخرین پله رو هم طی کردم.
لعنتی...عضلاتم خشک ودردناک شده بودن وکبودی های رو بدنم داشت تیره می شد.حالا با این ظاهر درب وداغون فردا چطور می رفتم دانشگاه؟...ازتصور اینکه اینانلو بادیدنم پیش خودش خیال کنه محمد ازم حسابی پذیرایی کرده،لبخند رو لبم نشست.بیچاره محمد،هرهنری ازش بر می اومد جز دست بلند کردن رو من.
ـ حالا ببینم چی می شه.من حالم خوبه...به هرحال بعد عمری همکارات رو می خوای دعوت کنی اینجا.نمی شه که همینجوری بیان وبرن.
ـ از بیرون سفارش غذا می دم.
ـ می خوای نینا پشت سرم جلو پوران صفحه بذاره که عروست عرضه ی درست کردن غذا نداشت؟
از چیزی که به زبون آوردم خودم بیشتر از محمد شوکه شدم.محکم دست رو دهانم گذاشتم وبا چشمایی ازترس گشاد شده بهش زل زدم.محمد با دستی که دور شونه ام انداخته بود،منو کمی به خودش فشرد ودرحالیکه سعی داشت جلو خنده شو بگیره،جواب داد.
ـ نترس اون دستپخت عروس پوران خانوم رو خورده،می دونه چقدر خوبه.
سرمو انداختم پایین وتا خود اتاق هرچقدر که سعی کرد منوبه حرف بیاره،نتونست .جلوی در دستشو پس زدم وباخجالت گفتم:از اینجا به بعد رو دیگه خودم می تونم برم.
ـ باشه برو کمی استراحت کن.منم برم یه شام خوشمزه برات تدارک ببینم.
ـ نه مرسی.اگه قراره اینم مث دستپخت بی نظیردیشبت باشه،نمی خورم.
آروم وبی خیال خندید.
ـ واقعا خوشمزه نبود؟
باخنده سرتکان دادم.
ـ چرا اتفاقا خیلی هم خوب بود.
رفتم تو اتاق وقبل از بسته شدن در اون بی مقدمه گفت:این زندگی منه آیلین.تاموقعی که مطمئنم دارم تو راهش درست قدم بر می دارم،اجازه ی دخالت به کسی نمی دم.حتی اگه اون شخص،عزیزی مث مادرم باشه.
فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم.به هر حال محمد،محمد بود.هرچقدرم که رفتارش عوض می شد باز یه چیزایی تو زندگیش ثابت و بی تغییر می موند.
مثل تصمیم های شخصیش واحترام به پدر ومادرش.که این دومی حتی باوجود دخالت های اونا واذیت وآزاری که بهم رسوندن،باز قابل پذیرش بود.چون برای من با اون تربیت ویژه ی ایلیاتی،خونواده همیشه ارزش واحترام خاص خودش رو داشت.
فردای اون روز تو دانشگاه اینانلو به محض دیدنم حسابی جا خورد وباوجود برخورد سرد روز قبلم، بازم اومد جلو ودلیلش رو پرسید ومن برای بار چندم قضیه رو تعریف کردم.آخه ازصبح هرکی که واسه اولین بار باهام روبرو می شد،همین رو می پرسید.اینانلو به محض شنیدن ماجرا،به خاطر عکس العملم مثل محمد سرزنشم کرد و پشت بندشم کلی تذکر وتوصیه،ضمیمه ی حرفاش شد.

حوالی ساعت شش بود که به خونه رسیدم.به شقایق زنگ زدم ودرمورد برنامه مون پرسیدم.ظاهرا مجوز صادر شده بود وما می تونستیم نهایتا تا هفته ی بعد راهی جنوب شیم.اونجا هم دوتا ازهمکلاسی هامون،زهره اعتماد و همسرش آقای توکلیان منتظرمون بودن تا تو این پروژه باهامون همکاری کنن.اما قبلش باید این همایش تموم می شد ومن،هانا ولاوین رو که اومدنشون باتاخیر همراه شده بود،می دیدم.
اولین کاری که به محض رسیدن به خونه انجام دادم،گرفتن یه دوش آب گرم بود.این بهم خیلی کمک کرد که راحت تر بتونم کارهامو انجام بدم.
داشتم موهامو خشک می کردم که صدای محمد منو از اتاق بیرون کشید.
ـ آیلین خانوم خونه ای؟
شالمو روسرم گذاشتم واز اتاق خارج شدم.نگاهم به سمت محمد و زن میانسالی که پشت سرش وارد خونه شد،چرخید.
ـ سلام خسته نباشی.
بادیدنم لبخند زد.
ـ سلام تو هم همینطور.
به زن اشاره کرد.
ـ ایشون خانوم فیاض هستن.قبلا زحمت می کشیدن ومی اومدن هفتگی خونه روتمیز می کردن.حالام برای همین منظور اومدن.
ـ خیلی لطف کردن.ممنون.
به سمتش برگشتم ولبخند خوش آمد گویانه ای تحویلش دادم.زن جلو اومد وسلام کرد.
ـ خدا بد نده...ازآقای ایل بیگی شنیدم که تصادف کردین.
نگاه گذرایی به محمد انداختم وسرتکان دادم.
اون روز با کمک خانوم فیاض یه دستی به سر وروی خونه کشیدیم وشام درست کردیم.ماشالله خانوم خوش صحبت ومهربونی بود.طفلی به عشق داشتن دختر،چهارتا پسر پشت سرهم به دنیا آورده بود وحالا همسرش که یه کارگر روزمزد بود،به سختی می تونست خرج خونواده شو بده.واسه همین خانوم فیاض کمر همت بسته بود وپابه پای شوهرش کار می کرد.خیلی از این روحیه ی بالاوشخصیت بذله گو وشادش خوشم می اومد ومتانت ودرک زیادش رو تحسین می کردم.
ساعت هشت بود که دیگه باقی کارها رو دست خودم سپرد ورفت.بارفتنش محمد ار اتاقش بیرون اومد وبالبخند نگاهی به دورتادور خونه انداخت.
- کارها تموم شد؟
ـ آره تقریبا.
ـ خسته نباشی.
فرصت نشد جوابش رو بدم.زنگ خونه زده شد ومن برای تعویض لباس به اتاقم رفتم.یه تونیک بنفش وشلوار کتان سفید پوشیدم وشالم که ترکیبی از رنگهای سفید ویاسی بود،روسرم گذاشتم.صدا ی خنده ی جمع وحضورشون تو نشیمن باعث شد دست بجنبونم وبا یه رژ صورتی وکمی هم ریمل یه تغییر جزئی تو چهره ی مات ورنگ پریده ام بوجود بیارم.
از اتاق بیرون اومدم ولنگان لنگان به سمتشون رفتم.کوفتگی زانوی راستم باعث این طرز راه رفتن شده بود.قبل از همه این نینا بود که متوجه حضورم شد وباچشمایی متعجب به مسیراومدنم زل زد.
- سلام خوش اومدین.
با اعلام حضورم،اون ومحمد ودوتا آقا وخانومی که همراهشون بودن بلند شدن.خب تقریبا می شناختمشون،با این حال محمد معرفیشون کرد.
- آقایون جهانفر وشیخی وخانوم زرپوش.
به اون دومرد مجددا سلام کردم وبانینا وخانوم زرپوش که کنجکاوانه نگام می کرد،دست دادم.حاضربودم سرهرچیزی شرط ببندم که اون از قضیه ی جدایی من ومحمد خبر داره.درک این موضوع کارچندان سختی نبود.به هرحال ازنحوه ی برخوردش ونزدیکی وصمیمیتی که بانینا داشت،می شد اینو حدس زد.
محمد به خاطر وضعیتم بلند شد ورفت تا چایی بیاره.به محض رفتنش،نینا هم بلند شد ودنبالش رفت. با نگاه معذبی به مهمون ها که منتظر واکنش من به این رفتار نینا بودن،چشم دوختم و درنهایت سرمو پایین انداختم.صدای پچ پچ شون از تو آشپزخونه می اومد.کافی بود نگاهی به اون سمت بندازم تاببینم که تینا چطور با ناراحتی از علت حضورم می پرسه.
نمی تونستم این وضعیت روتحمل کنم،مخصوصا وقتی پوزخند خانوم زرپوش شده بود آینه ی دق من ولحظه به لحظه رو لباش پررنگ تر می شد.سرمو بلند کردم واز همونجا باصدای بلند پرسیدم.
ـ کمک نمی خوای؟
محمد نگاه شرمنده ای بهم انداخت وجواب داد.
ـ نه خانوم.شما امروز خودت رو حسابی خسته کردی.دیگه باقیش رو بذار پای من.
آقای جهانفر معذب گفت:ببخشید مزاحمتون شدیم.
من که بابت حرفای محمد با دُم نداشته ام داشتم گردو می شکوندم،لبخند پهن وعریضی تحویلش دادم.
ـ نه خواهش می کنم.
نینا قبل از محمد برگشت وسرجاش نشست.ازچهره سرد ونفوذ ناپذیرش کاملا پیدا بود حاضر نیست اتفاق چنددقیقه قبل رو اصلا به روی خودش بیاره.
محمد با سینی چای اومد ومن بلند شدم واونو ازش گرفتم وبه مهمون ها تعارف کردم.
تاقبل از اومدن آقای صفایی که محمد می گفت دادستانه،صحبت ها حول وحوش شرکت گذشت.با اومدنش،بلند شدم وبرای تدارک شام به آشپزخونه رفتم.نینا هم به دنبالم اومد.خیلی خوب می دونستم می خواد دلیل حضورم رو تو این خونه بفهمه.
ـ فکر میکردم دیگه همه چیز بینتون تموم شده.
ظرف سالا د رو از تو یخچال بیرون آوردم و رومیز گذاشتم.
ـ منم همین فکر رو می کردم اما می بینی که ظاهرا قضیه ی کامرانی وشرکتش مارو دوباره به مربوط کرده.
ظرف های خورش خوری رو جلو کشیدم وبه این فکر کردم که چقدر خوبه یه میز هشت نفره ی غذاخوری تو نشیمن داریم تا بتونیم ازمهمون ها پذیرایی کنیم.این اولین باری بود که خونه این تعداد مهمون رو به خودش دیده بود.بایادآوری اینکه خونواده ی خودم هرگز فرصتی بدست نیاوردن تازندگی مشترک دخترشون رو ازنزدیک وتو این خونه ببینن،پوزخندتلخی رولبم نشست که سوال نینا اونو رو لبام عمیق تر کرد.
- بهم رجوع کردین؟
ـ محمد همچین چیزی گفته؟
نگاه بی تفاوتی به ظرف هایی که از خورشت قیمه وخوراک مرغ پرشده بود،انداخت وجواب داد.
ـ اون معمولا دراین مورد حرفی نمی زنه.

با پررویی ظرف های خورشت رو به دستش دادم وخیلی عادی گفتم: پس خیالت راحت باشه ،رجوعی درکار نیست.گفتم که قضیه مربوط به کامرانیه.
به صورت زخمیم اشاره کرد.
ـ اینم بابت همون قضیه ست؟
نرم وبی خیال خندیدم.
ـ آره پس قرار بود کار کی باشه؟محمد؟...نترس اون دست بزن نداره.
باحرص چشماشو گرد کردونگاه تند وتیزی به من انداخت.
ـ من باید از چی بترسم؟یابابت چه موضوعی خیالم راحت باشه؟
- می شه اون ظرف های خورشت رو،روی میز بچینی؟نمی خوام غذا سرد شه.
بی حرف از آشپزخونه بیرون رفت ومن کلی تو دلم به برخوردش خندیدم.نمی دونم چرا نمی تونستم نسبت به حضور این دختر توزندگیم حساس باشم.اون چندتا برخورد ناراحت کننده هم که توگذشته بوجود اومد بیشتر به خاطر هدف پوران ازنزدیک شدن این دوتا بهم بود.
توفکر خودم بودم ومتوجه حضورش نشدم.اومد جلوم ایستاد وصاف توچشمام خیره شد.
ـ من هیچ نظری به محمد ندارم.اینو واسه این نمی گم که خیالت رو راحت کنم،میگم تا دست از خیالبافی وزدن همچین برچسب هایی به من دست برداری.
باحرفاش از رونرفتم وخیلی بی خیال جواب دادم.
ـ من درمورد رابطه ی تو ومحمد فکر هم نمی کنم،چه برسه به خیالبافی.چون اگه تورو نشناسم،محمد روخوب می شناسم.
خب دروغ چرا رو این مورد اصلا مطمئن نبودم.اما امان از غروری که نخواد به هردلیلی شکسته شه.ابروهای نینا تو هم گره خورد وعصبی نگاهشو بهم دوخت.
ـ منظورت چیه؟
ـ ببین نینا خانوم،من دنبال تنش ودعوا نیستم.یه دوروزی اینجا مهمون محمدم وبعد می رم.اصلا نیومدم که بمونم چون تکرار اشتباه گذشته عین حماقت می مونه.دوست دارم این اطمینان خاطر رو به پوران بدین که من زیاد مزاحم زندگی پسرش نمی شم.به محض ردیف شدن کارهام می رم وبرامم مهم نیست قضیه ی کامرانی می خواد به کجا برسه.
قبول دارم حرفام یکم بی رحمانه بود اما من به این نیاز داشتم که این چندروز باقی مونده از حضورم تو زندگی محمد رو باآرامش بگذرونم.تفکر خودخواهانه ای بود اما چاره ای جز این نداشتم.حتی فکر کردن به رجوع تنمو می لرزوند.نمی تونستم به همین چند برخورد خوبش اکتفا کنم وچشم روگذشته ای که حتی فکر کردن بهش،به آدم احساس حقارت می داد،ببندم.
گذشته ای که بخش عظیمی از زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود ومن تو شکل گیریش کمترین نقش رو داشتم.خونواده ام برام تصمیم گرفتن،رهی با حرفاش ذهنمو شستشو داد ودده وپدرم برام بریدن ودوختن.محمد هم درنهایت تصمیم گرفت چطوروارد زندگیش شم وچطور از زندگیش بیرون برم.زندگی مشترکی که ظاهرا با اختلاف شروع شد وبا توافق به پایان رسید.
ـ باخودت لج کردی یا با اون؟
باسوال بی مقدمه اش گیج و گنگ بهش چشم دوختم.
لبخندی که رولبش نشست باعث شد دوتا چال خوشگل رو گونه اش بیفته ومن باز این سوال رو از خودم بپرسم که چرا محمد نینا رو نخواست؟
ـ تو هم لنگه ی خودشی.مغرور وکله شق.
سعی کردم خودمو جمع وجور کنم.
ـ متوجه منظورت نمی شم.
خیلی خونسرد وبی توجه به حرفم،گفت: میتونی حدس بزنی چقدر ازت بدم می یاد؟
باچشمایی گرد شده نگاش کردم.مثل اینکه اصلا حالش خوش نبود.
ـ چه می دونم لابد به همون مقداری که من ازت بدم می یاد.
خندید،فارغ از هر خشم وعصبانیتی.
ـ نه حرفمو پس می گیرم.تو یه گونه ی جهش یافته از نوع محمدی.ماشالله زبونی که توداری؛اون که هیچ ،کل طایفه اش هم نداره.
ـ خدا بده برکت.
سعی کرد خنده شو جمع وجور کنه اما بی فایده بود.
ـ خب پس مجبورم خودم بگم چقدر... به همون مقداری که از محمد بدم می یاد.
مکثی که مابین کلامش بود واون زل زدن تاثیرگذارش تو نی نی چشمام باعث شد تو نگاه مقهور وپیروزش مات شم.بدون اینکه منتظر جوابم باشه،شروع به حرف زدن کرد.
ـ عمه پوران ازبچگی منو عروس خودش صدا می زد.من از این موضوع متنفر بودم واز پسر عنق وبداخلاقش خوشم نمی اومد.نگاه به الآن محمد نکن.اون بچگی هاش اخم وتخمش همیشه به راه بود.وقتی بزرگتر شدم وتشخیصم بیشتر شد،تصمیم گرفتم اگه یه روزی اونا ازم خواستگاری کردن،بهشون جواب رد بدم.اینو مادر وپدرمم می دونستن.از نظر من محمد یه پسرایلیاتی بود که سرسپرده ی سنت های سخت گیرانه ی ایله.من اینجا بزرگ شدم وباوجود ریشه واصالتم،هرگز احساس نزدیکی با مردم اونجارو نداشته و ندارم. واسه همین عارم می اومد بخوام بهش جواب مثبت بدم وبشم اون زن مطیع ورامی که خواست بزرگان طایفه وخونواده وشخص خودشه.
تا اینکه درسم تموم شد وچون بیکار بودم به خواست بابا وپیشنهاد محمد تو موسسه اش که حدود هفت یا هشت ماهی می شد تاسیس شده بود،مشغول به کار شدم.راستش باید اعتراف کنم باشناخت اون،کم کم نگاهم بهش عوض شد ودست از قضاوت اشتباهم برداشتم.اما بازم جوابم مطمئناً به خواستگاری اون منفی بود.ولی می دونی چی برام گرون تموم شد؟اینکه اون حتی بدون دادن پیشنهادی به من وپیش کشی حرفای گذشته ی عمه،دست رو تو گذاشت وجهانگیر خان هم که اهل حساب وکتاب بود،بایه حساب سرانگشتی فهمید ازدواج پسرش با تو خیلی بیشتر به نفع محمده تا با منی که پدرم یه بازنشسته ی فرهنگیه... واسه همین پشتش ایستاد وازش دربرابر عمه حمایت کرد.راستش لجم گرفت از اینکه دیدم محمد تورو به من ترجیح داده.
ازش بدم اومد وقتی حس کردم منو شایسته ی همسری خودش ندیده...از تو هم بدم اومد که به واسطه ی ثروت پدرت به من ترجیح داده شدی.اما حالا فکر میکنم چه خوب که اون تسلیم نشد وانتخاب خودش روداشت.ماهیچ وقت برای هم ساخته نشده بودیم.اگه می بینی الانم پیشش کار میکنم وقبولش دارم به خاطر اون شناختیه که ازش بدست آوردم.وگرنه هنوزم از جفتتون که باعث شدین احساس حقارت کنم،بدم می یاد.
ظرف سالاد رو برداشت ودربرابر نگاه بهت زده من از آشپزخونه بیرون رفت.مات وناباور دیس ها رو از برنج پرکردم وبا برنج زعفرونی وخلال پسته تزئینش کردم.
نینا دوباره برگشت ورو دیس ها خم شد ونفس عمیقی کشید.
ـ اووم چقدر خوش بوئه.
ـ سوغات شماله.
ـ خاله جیرانت واسه تون فرستاده؟
باتردید زمزمه کردم.
ـ تو اونم می شناسی؟
سعی نکرد لبخندشو ازم پنهون کنه.
ـ من خیلی چیزا درمورد تو و خونواده ات می دونم.خب بایدم بهم حق بدی،شناخت تو برام قضیه ی ازدواجتون رو قابل هضم میکرد.
شگفت زده سرتکان دادم واون دیس های برنج رو برداشت ورفت.محمد وارد آشپزخونه شد وبادیدن من که تحت تاثیرحرفای نینا شوکه بودم،اخماشو پایین آورد.
ـ چیزی شده؟نینا بهت حرفی زده؟
صدای نینا،نگاه جفتمون رو به پشت سرش کشوند.
ـ نترس پسرعمه تورو پیشش بیشتر از این خراب نکردم.
محمد بدبینانه نگام کرد ومن برای راحتی خیالش لبخند محووگذرایی تحویلش دادم.از آشپزخونه که بیرون رفت،نینا ابرویی بالا انداخت وگفت:نزدیک بود به خاطرت سرمو به باد بدم.خداییش تو چطوری این اخلاق گندش رو تحمل می کنی؟
زیرلب با خجالت زمزمه کردم.
ـ اون اینقدرام بداخلاق نیست.پاش برسه خیلی هم مهربون می شه.
تلاش کرد جلو خنده شو بگیره،اما بی فایده بود.
- آهان که اینطور...پس مهربونه.
سرمو بیشتر پایین آوردم ودیگه جوابشو ندادم.میز شام که چیده شد،باتعارف محمد همگی دورش نشستیم ومشغول شدیم.بعد از خوردن غذا با کمک نینا وخانوم زرپوش که با توجه به رفتار عادی وصمیمانه ی نینا کمی خوش رو تر برخورد می کرد،میز رو جمع کردیم.

با ریختن یه سری چایی به جمعشون ملحق شدم وآقای جهانفر خیلی جدی شروع به صحبت کرد.
ـ کامرانی حدود دوماه پیش طی مزایده ای حدود چهل درصد از سهام کارخونه اش رو به یه سری خریدار عام،فروخته.اینکارم توسط یه کارگذار حقوقی به اسم رحیم بوستانی انجام شده.
شیخی گفت:بوستانی متخصص قالب کردن سهام های خرده ریز به چنین مشتری هاییه.
به پوشه ی زردی که رو میز قرار داشت،اشاره کرد.
ـ اینم مجموع گزارشات تحلیل پرتفوی کارخونه ی کامرانیه.که شامل یه سری محاسبات مربوط به ریسک وبازده ی سرمایه گذاری روی سهامش می شه.یه نگاه بهش بندازین.
پوشه رو به طرف صفایی گرفت واون برگه های پوشه رو زیر و رو کرد.
اینبار نینا شروع به صحبت کرد.
ـ طبق تحقیقات ما حدود هشت ماه قبل کارخونه ی کامرانی به محض برخورد با مشکل،تولید رو به نوعی خوابونده واز اون همه خط تولید،فقط سه یا چهارتاش محض توچشم بودن کار می کنه.بادو سوم کارگرها هم تسویه حساب کردن.
صفایی با دقت به حرفاش گوش داد وبعد پرسید.
ـ خب چه نظری در مورد برنامه ای که می تونه داشته باشه،دارین؟
نینا جواب داد.
- اونجور که پیداست اون دنبال فروش باقیمونده ی سهامشه که حدود شصت درصدی می شه.اما اینکه چطور بخواد بفروشدش،ظاهرا از تهدیداتش اینطور بر می آد،دنبال یه خریدار بزرگه که پولشم نقد باشه وموسسه اش معتبر.واسه همین دست رو کارگذاری ما گذاشته.
صفایی باتردید زمزمه کرد.
ـ پس با توجه به تهدیداتش برای فروش عجله داره.
محمد زیر لب گفت:ظاهرا که اینطوره وبرای رسیدن به خواسته اش حاضره دست به هرکاری بزنه.
نگاهش به سمت ومن وزخم روی چونه ام کشیده شد.جهانفر یه برگه از توکیفش بیرون آورد ورومیز گذاشت.
ـ راستش تا همین چندروز قبل ما فکر می کردیم تنها خریدار سهام کامرانی هستیم اما ظاهراً یه رقیب دیگه هم پیدا کردیم که مستقل کار می کنه و وابسته به موسسه ای نیست.
اخمای صفایی تو هم رفت.
ـ یعنی به صورت غیرقانونی دنبال این کاره؟
محمد جواب داد.
ـ نه اینجورکارگذارها بیشتر حقوقی هستن واز طرف شخص خاصی وکالت انجام این امور رو دارن.
ـ هیچ نظری در مورد اون شخص خاص ندارین؟
اینبار خانوم زرپوش به حرف اومد.
ـ خب اون جوری که ماتحقیق کردیم طرف خیلی احتمال داره از طرف شرکت آذین که رقیب کامرانیه،باشه.البته بازم می گم این در حد یه احتمال قویه ومی تونه اشتباه هم باشه.
ـ یعنی پشت اون کارگذار حقوقی شخصی از گروه تولیدی آذین هست؟
زرپوش سرتکان داد.
ـ ما تو حیطه ی کاری مون یه سری عامل نفوذی داریم که بهمون خبردادن شخصی که پشت این کارگذاره یکی از فخرآورهاست.نمی دونم اطلاع دارین یا نه اما فخرآورها سهام داران عمده ی شرکت آذین هستن.
ـ درمورد حامی اون کارگذار،کامرانی هم چیزی می دونه؟
ـ نه خب گفتم که بدست آوردن این اطلاعات کارهر کسی نیست.اون کارگذارم خیلی تمیز وحرفه ای جلو اومده.منتها چون به موسسه ی خاصی وابسته نیست،کامرانی تو قبول پیشنهادش مردده.
ـ فکرمی کنین احتمال کلاهبرداری هست؟
محمد سرتکان داد.
ـ نمی دونم اما شاید جنبه ی تسویه حساب داره.اما درهرصورت من فکر نمی کنم آذین چنین توانایی مالی ای داشته باشه.
حرفاشون به همین جا ختم شد ونینا وهمکاراش بعد از خوردن چای ومیوه رفتن.موقع خداحافظی نینا دم گوشم گفت:نمی دونم زمانی می رسه که این حسم بهت عوض شه یا نه اما مطمئنم اگه محمد رو درست بشناسی تو هم مثل من نگاهت بهش تغییرمی کنه.هنوزم معتقدم شما دوتا عین هم هستین.پس به احساست اعتماد کن وبذار راه رو نشونت بده.
فقط تونستم سرتکان بدم ونگاه مرددم رو از چهره ی مصممش بدزدم.ای کاش واقعا می تونستم به احساسم اعتماد کنم.البته اگه هنوز احساسی نسبت به محمد در وجودم مونده بود.
با رفتنشون،صفایی رو بهمون کرد وگفت:راستش من نمی خواستم این موضوع رو علنی کنم اما فکرمی کنم برای گیر انداختن کامرانی نیاز به همکاری شما دارم.
ـ چه جورهمکاری؟!
اینو محمد پرسید ومن همراه با اون منتظربه صفایی چشم دوختم.
ـ پای کامرانی به همراه یه عده از کله گنده هایی که اجازه ی بردن اسمشون رو ندارم،تویه پرونده ی بزرگ پول شویی گیره.
محمد بابهت پرسید.
-چه جور پول شویی ای؟نگرانم کردی علیرضا.
صفایی دستاشو توهم قلاب کرد و جواب داد.
ـ قضیه مربوط به سرمایه گذاری پول کلانیه که از خرید وفروش مواد مخدر تو خارج از کشور وارد چرخه ی اقتصادی مون شده وتوکارخونه جات این آقایون برای خرید مواد اولیه وچرخش سرمایه به کار رفته.متاسفانه این پرونده فقط به ایران مربوط نمی شه وپلیس اینترپل هم رسما دنبالشونه.کامرانی هم یکی از مظنونین پرونده ست.
ـ خب دقیقا چه کاری از ما بر می یاد؟
ـ اونطور که خودتونم گفتین اون دنبال فروش عمده ی سهامشه.این یعنی اینکه میخواد تو کمترین فرصت ممکنه،سرمایه اش رو نقد وبا بستن بار وبندیلش،فرار کنه.من می خوام فقط کمی بیشتر سرشوگرم کنین تا بتونیم زمان بخریم.دستگیری یکی مث کامرانی کافیه تا بقیه شونم لو برن.
محمد نگاه نامطمئنی به من انداخت ورو به اون گفت:نه علیرضا من نمیتونم همچین ریسکی بکنم.خودتم که می بینی پای جون همسرم در میونه.کامرانی وقتی تو منگنه قرار بگیره هرکاری ازش بر می یاد.

صفایی دستشو رو شونه ی محمد گذاشت.
ـ من حالت رو خوب درک می کنم.ازت توقع زیادی هم ندارم.فقط در حد اینکه یه کم برنامه هاش با تاخیر جلو بره.همین.
ـ کامرانی زرنگه.اون کم آدم نداره.خیلی زود متوجه نقشه مون می شه.تازه این به کنار،قضیه ی اون رقیبی که پاش وسط ماجرا واشده هم هست.کافیه از طرف ما احساس خطر کنه،اونوقت خیلی زود با اون طرف قرار داد می بنده.
ـ درمورد اون طرف تحقیق می کنم وته توی قضیه رو در می یارم.اگه هدفشون کلاهبرداری نبود،یه جوری راضی شون می کنیم ،خودشون رو کنار بکشن.
تردید رو که تو چشمای محمد دیدم،خودمو میون بحثشون انداختم.
ـ اگه نگران منی باید بگم من مجوز مستندم صادر شده.همین روزا همراه شقایق می رم بندر عباس.اینطوری هم دست کامرانی از من دور می مونه وهم تو می تونی با خیال راحت به برنامه هات برسی.
هیچی نگفت وفقط دلخور نگام کرد. می دونستم هرچقدرم که تحت تاثیر تحقیقات وفیلم نامه ومستندم قرار گرفته باشه،باز از قضیه ی سفرم چندان راضی نیست.خب چیکار باید می کردم.محمد عوض بشو،نبود.
صفایی کمی باهاش حرف زد تا بلاخره متقاعد شد این ریسک رو قبول کنه.با این حال باز بعد رفتن اون،باهام سرسنگین طی می کرد واین اصلا جای تعجب نداشت.اون بابت رفتنم اونم اینطور بی مقدمه وآنی،دلخور بود.
چیزی به روش نیاوردم،چون صحبت درموردش مساوی بود با اعتراض به این سفر ومن نمی خواستم بهش اجازه ی اظهار نظر یا دخالت بدم که بتونه منصرفم کنه.
صبح زودتر از من،ازخونه بیرون رفت اما ماشینش رو واسه م گذاشت.باید از شقایق می خواستم ماشین خودمو برام بیاره.خب نمی شد که به خاطر این وضعیت مدام مزاحم محمد باشم.
ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم وبه محض پیچیدن تو کوچه باکیوان کامرانی رو برو شدم.کنار ماشینش ایستاده بود ومنتظر نگام می کرد.به سمتش رفتم وماشین رو جلو پاش نگه داشتم.شیشه رو پایین کشیدم واون خم شد وبانگرانی بهم زل زد.
ـ سلام حالتون خوبه؟
نگاهمو به جلو دوختم وسعی کردم رو اعصابم مسلط باشم.
ـ باید خوب باشم؟
به سمتش برگشتم واون بادیدن زخم روی صورتم،اخماش تو هم رفت.دستشو مشت وباناراحتی زمزمه کرد.
ـ من واقعا متاسفم...وقتی شنیدم چه بلایی سرتون آوردن دیگه نتونستم این وضع روتحمل کنم.حسابی با پدرم بحث کردم وبهش توپیدم.نگران نباشین من دنبال اون شخصی که اذیتتون کرده،هستم.همین روزا حقش روکف دستش میذارم.
پوزخند تلخی رو لبم نشست وبا دست رو فرمون ضرب گرفتم.
ـ می دونین دارم به چی فکرمی کنم؟
برگشتم وصاف تو چشماش زل زدم.
- به اینکه چرا درست بعد هر تهدید واتفاق بدی که برام می افته،شما سروکله تون پیدا می شه.
کمی خودشو عقب کشید وآب دهانش رو به سختی قورت داد.
ـ باور کنین من با اونا نیستم.
عصبی وبی قرار خندیدم.
ـ اما از کارهاشون خبر دارین.
ـ پدرم دیگه بهم اعتماد نداره،نمی دونم دقیقا دنبال چیه اما این روزا حتی طرلان رو هم یه جورایی کنار گذاشته.من اگه به موقع می فهمیدم قراره چه بلایی سرتون بیاد،حتما هرطور شده جلوشون رو می گرفتم.
ـ ظاهرا این کارم ازتون بر نمی یاد.
قصدم تحقیرش نبود اما این حس رو بهش القا کرد.چون بیشتر از قبل اخم کرد.
ـ من ومادرم داریم یه کارایی می کنیم.شما هم که پیش همسرتون هستین پس فعلا جاتون امنه.
سرشو پایین انداخت.ظاهرا چندان از حرفی که به زبون آورده بود،دلخوش نبود.این یعنی یا جام امن نبود یا اینکه بودنم کنار محمد براش جای سوال وسؤتفاهم داشت.
ـ چه کارهایی؟
سوالم باعث شد سربلند کنه ونگاهی به اطراف بندازه.منم به ساعت ماشین نگاهی انداختم.داشت کم کم دیرم می شد.
- اینجا جای مناسبی برای صحبت نیست.من نمی تونم تو دو یا سه جمله قضیه رو جمع وجورکنم.اگه اجازه بدین بریم جایی وباهم صحبت کنیم.
ـ خب امروز که اصلا وقت ندارم،باشه تا بعد که ببینم چی پیش می یاد.
راستش تنها دلیلی که باعث شد این حرف رو بزنم،اون عدم اعتمادی بود که به کیوان کامرانی داشتم.
ـ شماره ام رو که دارین؟باهام تماس بگیرین.
سرتکان دادم واون با خداحافظی ازم دور شد ومن به سمت دانشگاه راه افتادم.مطمئن نبودم می تونم در این مورد با محمد حرف بزنم یا نه.اون به هرحال مخالف هرگونه ارتباطی با کامرانی ها اونم از جانب من بود.
فردا آخرین روزی می شد که عاشیق بایرام برامون برنامه داشت.ظاهرا صدای خوب اون ولطافت موسیقی آذری،مشتاقان زیادی رو جذب نقالی ساعت یازده غرفه ما کرده بود.
بعد از اجرای برنامه ی سوم،آلاچیق رو به یکی از بچه ها سپردم ورفتم تا عاشیق رو به هتلش برسونم.میون راه درمورد برنامه ی ویژه ی فردا صحبت کردیم وهماهنگی های لازم انجام شد.
اون شب اونقدر غرق اجرای پرده ی آخر نقالی وداستان سارای بودم که تا نیمه های شب به خاطرش بیدار موندم و وقتی هم که خوابیدم،فقط خواب برنامه ی فردا رو دیدم.
محمد قول داده بود واسه این اجرا حتما خودش رو برسونه ودرکنارمون باشه.صبح منو به دانشگاه رسوند ورفت تا عاشیق رو هم بیاره.تا ساعت یازده رو متن داستان سارای کار کردم.دیگه کلمه به کلمه اش رو حفظ بودم وخود داستان وفضای غم انگیزوتاثیر گذارش باهمه ی وجودم عجین شده بود.
سارای داستان دختری از خطه ی آذربایجان بود.دختری که جونش رو فدای شرافت وعزت نفس وعشقش کرد.

ساعت یازده بود که محمد واستاد از راه رسیدن.کم کم دانشجوها واساتید دور آلاچیق جمع شدن وعاشیق بایرام به عنوان پیش درآمد،قطعه ی زیبایی رونواخت.دیگه بعد از چهار روز تسلطم روی داستان ها وفضاشون ومخاطبینش زیاد بود.
یه نفس عمیق کشیدم وقبل از بازدمش چند ثانیه ای اون رو تو سینه ام حبس کردم.این بهم کمک می کرد استرس ولرزش صدام رو کنترل کنم.
ـ داستانی که می خوام امروز براتون بگم در میان تپه زارهای مخملین آذربایجان وخاک عزیزودوست داشتنی مغان اتفاق افتاده. افسانه پرشوری که سالیان درازی به شکل فولکوریک سینه به سینه آذربایجانی ها نقل شده...«سارای» دختر پرشور و شرری بود با مژه هایی بلند و شوخ و نگاههایی نافذ و جذاب. دختری که زیباییش زبانزد خاص وعام بود.اون با تکیه بر نیروی بزرگ عشق ،تدبیر شجاعانه ای رو اندیشید که همین اراده اش، اون رو میون افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داده.
به محمد نگاه کردم واون با لبخندش تشویقم کرد،ادامه بدم.
ـ عاشقان وشیفتگان سارای کم نبودن.اون موقع که کوزه به دوش از راه باریکه ای به سوی چشمه قدم بر می داشت،دل بزرگ وکوچیک رو با خودش همراه می کرد ودرسینه می لرزوند.با همه این شور و زیبایی اون به جوان رعنا وجسوری به اسم «آیدین» دل بست که گله داری از همون حوالی بود وبهش خان چوپان می گفتن. عشق عریان اونها مثل اسب سرکشی در کناره های رود آرپا در جلگه ی مغان ، تپه های علف پوشش و باغها و گلها ی بی نظیرش می تاخت وپیش می رفت. سارای،همای سعادت خان چوپان شده بود واین عشق آتشین و صادق، زبانزد همه ی مردم روستاهای مغان ونقل پیر وجوون بود.
عاشیق شروع به خوندن قطعه شعری کرد که از زبان خان چوپان ودر وصف سارای بود.با تشویق جمع دوباره نوبت من شد که ادامه ی داستان رو بگم.
ـ تو این دیدارهای گاه وبیگاه اونها رویاهای شیرین زندگی شون روترسیم می کردن و این رویاها هر بار شکل و شمایل زیباتر و بزرگتری به خودش می گرفت. اما از شوربختی این دوجوون دلداده همه چیز انگارتصمیم داشت جور دیگه ای اتفاق بیفته.متاسفانه قصه ی دلداگی اونها اونقدر زبان به زبان چرخید که به گوش «بیگ» رسید.بیگ یکی از زمین داران بزرگ وخان های زور گوی اون نواحی بود.همه از زیاده خواهی وقساوت بیگ خبرداشتن.اون که وصف زیبایی وملاحت سارای رو از این اون واون شنیده بود،تصمیم گرفت معشوق زیبای خان چوپان رومال خودش کنه.وخان چوپان غافل از این تصمیم،به اقتضای کارش فرسخ ها از سارای دور بود وبرای دیدن دوباره ی اون وتشکیل زندگی شون روز شماری می کرد.
دوباره عاشیق شروع به نواختن کرد واینبار اون قطعه به حدی غمگین وگریه آور بود که بغض روی گلوم نشست وچشمام از قطره ی اشکی که درونش جوشید،نمناک شد.
ـ بیگ میخواست هرطور شده این دختر زبیا رو به چنگ بیاره.حتی با اینکه می دونست سارای نشون شده ی خان چوپانه.برای همین مباشرینش رو واسه گرفتن این دختر به محل زندگیش فرستاد.اونها بعد از کتک زدن پدرش،سارای رو سوار اسب کردن وبه عنوان عروس بیگ بردن.سارای بیچاره که می دونست حالا آیدین خیلی ازش دوره ونمی تونه برای کمک بهش بیاد،تصمیم گرفت هرطور شده تن به این ننگ نده وبیگ رو ناکام بذاره.اونموقع از سال رود آرپا به دلیل بارش فراوون وآب شدن برف ها طغیان کرده بود وعبور از روی پل به سختی انجام می شد.مباشرین بیگ که از بی قراری اربابشون واسه دیدن سارای خبر داشتن،چشم رو خطرات گذر از روی پل بستن ودهانه ی اسب سارای رو به اون سمت کشیدن.سارای که غم عالم به دلش نشسته بود ومی دونست نمی تونه چنین فراغ وغمی رو تحمل کنه،نگاهی به آب های خروشان آرپا انداخت وبا اشکی که توچشماش نشست از خان چوپان محبوبش خداحافظی کرد وتو یه حرکت غافلگیرانه...
یه لحظه مکث کردم ونفس دوباره ای گرفتم.بغض توگلوم سنگین شده بود وچشمام می سوخت.همیشه وقتی به اینجا می رسیدم دیگه تاب وتحملم رو از دست می دادم.همه منتظر به دهانم چشم دوخته بودن ودرست نبود بیشتر از این سکوت کنم.
ـ تواون غروب غم انگیز،سارای خودش رو توی آب انداخت وبه رود آرپا سپرد...رفت تا بتونه نجابتش،غرورش وعشق بی نظیرش به خان چوپان رو حفظ کنه...رفت تا نشون بده برای حفظ این داشته های با ارزش،دادن جان کمترین بهاست...رفت تا با رفتنش یک داستان عاشقانه ی دیگه رقم بخوره وعشق همچنان پاک ومقدس باقی بمونه.
عاشیق بایرام سازش رو روی سینه اش گذاشت واز جاش بلند شد.به محض خوندنش،اشک های جمع شده تو چشمام رو صورتم چکید ودیگه نتونستم خودموکنترل کنم.
گئدین دئیین خان چوبانا * گلمه سین بــو ایـــــل موغانا
(بروید و به “خـــــــان چوپان” بگویید امســـــــــال به مغان نیاید)

گلــــــــسه باتار ناحـــــق قانا * آپاردی سئللر ســــارانی
(اگر بیاید به خون نا حق آغشته میشود، سیل سارا را برد)
بیر اوجا بویلی بالانی
(یک دختر خوش قد وبالا را)
آرپا چایی درین اولماز* آخار ســـــــــولار ســـرین اولماز
(رود آرپا عمیق نیست، آبهایی که از آن جاری میشود سرد نیست)
سارا کیمی گلین اولماز * آپاردی سئللـــــر ســــــارانی
(هیچ عروسی مانند سارا نیست، سیل ها ســـــــــــارا را بردند)
بیر اوجا بویلی بالانی
(یک دختر خوش قد وبالا را)
با تموم شدن اون قطعه،تشویق بی امان جمعیت لبخند رو روی لب های من ومحمد وعاشیق نشوند.ذهنم دوباره به سمت دشت مغان وسارای ناکام پرکشید.دختری که فداکاری وگذشتنش از جان درس بزرگی برای من بود وقدم برداشتنم رو توراهی که هیچ اطمینانی به عاقبتش نداشتم،مصمم تر می کرد.من باید می رفتم واز محمد دور می شدم.اینبار نه به خاطر گذشته وترس از تکرارش،به خاطر خود محمد که به واسطه ی حضورم مدام تهدید شده بود.باید خودم رو از دست کامرانی ونقشه هاش دور نگه می داشتم تا نتونه ازم دستاویزی برای رسیدن به خواسته هاش درست کنه.


با رفتن عاشیق،برنامه ی نقالی هر روزه به راه بود اما دیگه اون زیبایی وجذابیت روزهای اول رو نداشت. حالا دیگه محمد هم دیر به دیر بهم سرمی زد وحسابی سرش به موسسه ومشکلاتش گرم بود. راستش من به اون حمایت اولیه وکمکش تو برپایی ٱلاچیق راضی بودم وازش انتظاری بیشتر از این نداشتم.
بلاخره شقایق خانوم بعد از گذشت هشت روز از نمایشگاه تشریف فرما شد وافتخار داد یه سر به همایش بزنه.اونم در حالی که همه به نوعی سرگرم مراسم فردا بودیم که اختتامیه بود.
جلوی آلاچیق ایستاده بودم وداشتم درمورد تقسیمات طوایفی مون برای یکی از مدعوین صحبت می کردم.
ـ خب ایل شاهسونِ دشت مغان،چهل وسه طایفه داره که هر کدوم از این طایفه ها چند «تیره» دارن.مثلا طایفه ی مغانلو ها که ما باشیم، بیست تیره داره.هر تیره هم به چندین اوبه تقسیم می شه.
ـ اوبه؟!منظورتون از اوبه چیه؟
نگاهی به شقایق انداختم که داشت یه چندتا بروشور به بازدیدکننده ها می داد وبا خوش رویی ازشون استقبال می کرد.همیشه از این زود وفق شدنش با شرایط وآدم ها خوشم می اومد.آدم ساده ای بود واین سادگیش،به دل می نشست.
ـ خانوم مغانلو؟!
بامخاطب قرار گرفتنم،سریع به طرف شخصی که منتظر پاسخ سوالش بود برگشتم ،عذرخواهی کردم ودرجواب گفتم:به مجموع چند آلاچیق که تویه نقطه مستقر می شن،اوبه میگن.هر اوبه هم شامل چندین خانوار هست.
نگاهی به آلاچیق انداخت وگفت: محل زندگی تموم ایل تون همین چادرهای نیم کره ای هست یا نه جور دیگه ای هم زندگی می کنن؟
ـ خب شکل هندسی شون که یکی هست اما به بعضی هاشون آلاچیق گفته می شه،مث همینی که می بینین وبعضی هم از این کوچیکترن که بهشون «کومه» گفته می شه.ویه چیزی هم به اسم «چاتما» هست که تو توقف گاههای موقت وبین مسیرکوچ برپا می شه.
با توضیحاتی که دادم،اون شخص تشکر کرد وازمون دور شد.رو به شقایق کردم وگفتم:چه عجب بلاخره پیدات شد.
ابرویی بالا انداخت.
ـ فکرکردی من مث تو بیکارم.
چپ چپ نگاش کردم.
ـ آهان.میشه اونوقت بفرمایین کارتون چی بوده؟
ـ ای بشکنه این دست که نمک نداره.من تا همین چندروز پیش دنبال کار جنابعالی بودم یا نبودم؟
ـ خب بوده باشی.وظیفته.
ـ حیف فضا، علمی وفرهنگیه.وگرنه نشونت می دادم وظیفه یعنی چی؟
خندیدم ودیگه اذیتش نکردم.
نگاهی به سمت چادر اینانلو انداخت وگفت:این پسره مشکوک می زنه هااا.
به اون سمت نگاهی انداختم.
ـ چطور مگه؟!
ـ خیلی به خودش رسیده.
بی اختیار پوزخند زدم.
ـ اون از اول همایش همینجوری بوده.امروزم که زده رودست همه ی روزای قبل وکت وشلوار پوشیده.
ـ خبریه؟
قبلا یه چیزایی رو براش توضیح داده بودم واونم با عکس العملم موافق بود.
شونه بالا انداختم.
ـ نمیدونم.اصلا به ماچه...نگاش نکن نمی خوام توجهش بهمون جلب شه.
شقایق بی خیال نگاهشو گرفت وبا خنده گفت:ولی خودمونیم خیلی خوش تیپ شده ها.
به نشونه ی موافقت سرتکان دادم ولبخند زدم.اینانلو واقعا مرد جذابی بود.
حرفامون به سمت سفر هانا ولاوین تغییر کرد که قرار بود شنبه ی هفته ی بعد برای نمونه برداری دوباره از بافت سرطانیش وراهکارهای درمانی ای که وجود داشت با یه متخصص تو تهران دیداری داشته باشن.
هنوز یک ساعتی به وقت ناهارمون مونده بود وخوشبختانه محمد تماس گرفته وقول داده بود برامون غذا بیاره.اونم از دستپخت خانوم فیاض که درنبود من به خونه رفته ودستی به سر وروش کشیده بود.
باضربه ی آرنج شقایق به خودم اومدم.به اون سمتی که اشاره می کرد،نگاهی انداختم.زن میانسال ودختر جوونی به طرف اینانلو می رفتن.سرمو پایین انداختم وسعی کردم توجه نشون ندم.
شقایق با خنده گفت:مث اینکه شکست عشقی ای که خورده،بدجوری بوده .چون بلافاصله دست به کار شده...نه سلیقه شم بدنیست.دختره خوشگلیه.
بهش تشر زدم.
ـ نگاشون نکن زشته.
ـ خب بابا چرا اینجوری میکنی.نخوردمشون که.هرچند از گرسنگی دیگه رسما باید رو به قبله شم.مث اینکه این شوهرت قول داده بود واسه مون ناهار بیاره.
نگاهی به ساعتم انداختم.
ـ هنوز که یک نشده.چه عجله ای داری.اون بیچاره هم سرش شلوغه.همین اومدن ورفتن می دونی چقدر وقتش رو می گیره؟
چشماشو ریز کردوبا بدبینی بهم زل زد.
ـ می بینم تو هم همچین بیکار ننشستی.بهت امیدوار شدم،خوب پیشرفت کردی.
ـ نه مث اینکه واقعا گرسنگی بهت فشار آورده.داری چرت وپرت می گی.
بهم نزدیک شد وبا خنده گفت:تورو خدا یه نگاه به پشت گوشم بنداز ببین مخملیه؟..برو خودت رو رنگ کن آیلین خانوم.من خودم ختم روزگارم.می گم این محمد نمی تونه اینقدر کبریت بی خطر باشه،نگو نه.پس بلاخره بهم رجوع کردین.
خیلی نرم هلش دادم.
ـ گمشو دیوونه.باز این ذهن منحرفت واسه خودش قصه بافت؟
نگاهش به سمت چادر اینانلو چرخید ولبخندش پر رنگ شد.
ـ حالا می بینیم کی داره قصه می بافه.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم واز دیدن اون خانوم مسن ودختر جوون همراهش که به سمتمون می اومدن،بی اختیار هل شدم.
ـ سلام خانوم.
نگاه مهربون ولبخندی که به لب داشت،ناخودآگاه باعث شد با خوش رویی عکس العمل نشون بدم.
ـ سلام بفرمایین.
ـ خسته نباشین.
تشکر کردم ودرجواب سلام واحوالپرسی دختر جوونی که همراهش بود وبا چشم هایی کنجکاو وهیجان زده منو می پایید،چندجمله ای سر وهم کردم.اون دوتا با شقایق هم احوالپرسی کردن ودرنهایت زن به سمتم برگشت وگفت:من اینانلو هستم،خواهر بهنام.اینم دخترمه.
اصلا تصور نمی کردم اینانلو خواهری به این سن داشته باشه.
ـ از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
ـ ممنون منم همینطور.راستش بهنام چند وقت پیش در مورد شما باهام یه صحبتی کرد واز اونجا که بهم اطمینان داد با خودتونم قبلا صحبت کرده،فکر کردم شاید بهتر باشه بیام واز نزدیک باهاتون آشنا شم.
نگاه مات وبهت زده ام رو از اون گرفتم وبه شقایق دوختم.اونم مثل من باورش نمی شد اینانلو قضیه رو جدی گرفته باشه.
آب دهانمو به سختی قورت دادم وسعی کردم به خودم مسلط باشم.
ـ آقای اینانلو به شما نگفتن جوابم چیه؟
لبخند رو لب های جفتشون سبزشد.
- چرا گفت اما من فکرمی کنم می شه در موردش بیشتر صحبت کرد و...
کلافه میون کلامش اومدم.
ـ ایشون بدون درنظر گرفتن شرایط من همچین پیشنهادی داده.فکر نمی کنم خونواده تون با این موضوع چندان موافق باشن.
ـ همه ی خونواده ی بهنام،من ودخترم وهمسرم هستیم.البته یه داداش دیگه هم داریم که ایران نیست.خب در مورد شرایطتون من همه چیز رو می دونم حتی یه جورایی باهاتون تو این قضیه همدردم.پس مطمئن باشین مخالفتی از جانب ما لااقل وجود نداره.
با تعجب به اون زن نگاه کردم ودخترش برای توضیح بیشتر گفت:مادر وپدرم وقتی کوچیک بودم از هم جدا شدن وپدرخونده ام که اون موقع یه جوون مجرد بود،باهاش ازدواج کرد.
خانوم اینانلو دستم رو گرفت.
ـ می بینی من حتی شرایط پیچیده تری داشتم.پس لطفا درمورد پیشنهادش فکر کن.
ـ آیلین؟!
سرموبلند کردم وبه شقایق که صدام کرده بود،پرسشگرانه خیره شدم.به مسیری اشاره کرد ومن بلافاصله به اون سمت برگشتم..بادیدن محمد که با ساک محتوی غذا به سمتمون می اومد،چشمام از ترس گشاد شد.برگشتم وبا التماس به شقایق اشاره زدم،یه کاری کنه.
ـ خب نظرت چیه عزیزم؟
شقایق به سرعت از کنارم گذشت .
رو به خانوم اینانلو کردم و گفتم:اما من اصلا قصد ازدواج مجدد ندارم.
ـ خب آخه چرا؟بهنام که جوون خوبیه.البته نه اینکه برادرم باشه وبخوام تعریفش رو بکنم.
ـ می دونم اما...ببینین من شرایط ازدواج روندارم.چطور بگم...
برگشتم وبه محمد وشقایق نگاه کردم.اونا داشتن هرلحظه بهمون نزدیک می شدن.ازنگاه بدبینانه ی اون ومستاصل شقایق،کاملا پیدا بود باید هرچه سریعتر این مادر ودختر رو دک کنم.
ـ باشه...باشه درموردشون فکر می کنم.
اما خانوم اینانلو کوتاه بیا نبود.
ـ ببین عزیزم نمی خوام همینجوری رو هوا یه جوابی بهم بدی.خواهش می کنم درمورد بهنام خوب فکر کن.
ته دلم گفتم:«ای بابا حالا چه اصراریه؟اینهمه دختر...خب چرا به من که یه زن مطلقه ام گیر می دین؟»
ـ باشه سعی میکنم.
دستمو گرفت.
ـ من مطمئنم بهنام می تونه خوشبختت کنه.اون جوون سالم ومتعهدیه.
ـ کی قراره کیو خوشبخت کنه؟!
سوال محمد مثل پتک رو سرم آوار شد وته دلمو خالی کرد.خانوم اینانلو به حساب همراهی شقایق با اون فکر کرد این شخص نمی تونه از نزدیکانم باشه با اینحال صمیمانه پرسید.
ـ شما از آشنایان آیلین خانوم هستین؟
باطعنه جواب داد.
- اینطور می گن.
نگاهم به سمت چادر اینانلو چرخید وحشت زده به اون که نزدیکمون می شد،چشم دوختم.
ـ ما برای امر خیر مزاحمشون شدیم.
ـ از آیلین خواستگاری کردین؟!
اینو با بهت زمزمه کرد واون زن با بی خیالی سرتکان داد ومحمد ناباورانه گفت:از همسر من؟!
ـ همسر سابق.
بهنام اینانلو درحالیکه خونسردانه دست تو جیبش کرده بود وجلو می اومد اینو گفت.محمد به سمتم برگشت ومنتظر توضیح شد.خب من در این مورد چیزی نگفته بودم واصلا فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه تا نیاز به توضیح باشه.
شقایق خودش رو سپر بلام کرد.
ـ تقصیر من بود.ایشون خیلی اتفاقی صحبتای من وآیلین رو شنید و...
محمد باز نگاهش رو از اون گرفت ورنجیده به من چشم دوخت.باید یه جوری اوضاع رو جمع وجور می کردم.اومدم به خانوم اینانلو بگم که همه چیز رو از همین الان تموم شده بدونه که خودش پیش دستی کرد.
ـ یعنی چی همسر سابق؟!بهنام تو اینو به من نگفته بودی.
اینانلو نگاهش رو دزدید.
ـ فرصت نشد.
ـ من با همسر سابقم که این آقا باشه هنوز تو یه خونه زندگی میکنم.
خودمم می دونستم این توضیح اصلا جالب نیست ولی دربرابر گندی که زده بودم،فعلا بهترین واکنش بود.خواهر اینانلو نگاه بدی به من انداخت وبه طرف برادرش رفت.
ـ ناامیدم کردی بهنام.
ـ قضیه اونجوری نیست که تو فکر میکنی.
ـ پس چه جوریه؟
عصبانی شده بود وصدای بلندش توجه چندنفری رو به سمتمون جلب کرد.دلم می خواست زمین دهان باز می کردومنو تو خودش می بلعید.به خوابم نمی دیدم همچین آبرو ریزی شه.
ـ من این خانوم رو میخوام.
ـ تو غلط میکنی.
اینو محمد گفت وبه سمتش خیز برداشت.می دونستم تا باهاش درگیر نشه کوتاه بیا نیست.میون راه مچ دستش رو گرفتم.
ـ محمد ولش کن.
دستمو با خشم پس زد.
ـ چی می گی تو؟فکر کردی خوش غیرتی به خرج می دم ومیذارم اون به ریش نداشته ام بخنده وجلوم از زنم خواستگاری کنه؟
دخترجوون مداخله کرد.
ـ ببخشید تورو خدا آقا،سوتفاهم شده.داییم قصد مزاحمت نداشت.
اینانلو اعتراض کرد.
ـ چه سوتفاهمی.من خیلی قبل تر از اینکه این آقای به ظاهر محترم باهاش ازدواج کنه،میخواستمش.حرف یکی دوروز که نیست.منتها اونقدری نامرد نبودم که بعد ازدواج بخوام مزاحمش شم.حالام که اومدم جلو لااقل از این مطمئنم که آیلین خانوم دیگه نمیخواد باهاش زندگی کنه.
دستای محمد مشت شد ومن با ناراحتی سرمو پایین انداختم.حالا اگه خودمم می خواستم،نمی تونستم چیزی رو انکار کنم.اینانلو حرفای من وشقایق رو کاملا شنیده بود.
خواهرش مداخله کرد.
ـ ببین بهنام من به این حرفا کاری ندارم.این دختر از شوهرش جدا شده یا نه؟اگه واقعا طلاق گرفته دیگه تو خونه ی اون چیکار میکنه و...
محمد با حرص میون کلامش اومد.
ـ ما به هم رجوع کردیم.
پوزخند اینانلو رفت رو اعصاب جفتمون.
ـ حتی با وجود اون قسمی که خوردین؟
چشمای محمد گرد شد وبه سمت من چرخید.شاید انتظار نداشت اون تا این حد بدونه.
طفلی شقایق بغض کرد وبا گریه گفت:همش تقصیر منه.
می دونستم باید هرطور شده کاری بکنم.اگه محمد رو با حرفام قانع نمیکردم،اینجا شاید حتی خون به پا می شد.اون خوی ایلیاتی نمیذاشت هیچ کدومشون بی خیال از این قضیه بگذرن.
یه نگاه به جفتشون انداختم وقبل از اینکه به هم نزدیک شن،دلمو به دریا زدم ونامطمئن گفتم:اما من می خوام که به همسرم رجوع کنم.
چیزی که به زبون آوردم هردوشون رو سرجاشون میخکوب کرد.با بهت برگشتن وتو چشمام زل زدن.
ـ می خوام برگردم سرخونه وزندگیم.پیش همسرم و خونواده ام...اگه قرار باشه این فرصت رو برای کسی قائل شم،اونو به محمد می دم.
ـ دارین دروغ میگین.
اینو اینانلو گفت و باخشم روشو برگردوند.به سمت خواهرش برگشتم.
- من دروغ نمی گم.شما یه زن هستین وبهتر از همه درکم میکنین.می دونین گذشتن از مردی که شریک زندگی آدم بوده،کار ساده ای نیست.من نمی تونم اینقدر راحت چشم رو گذشته ای که همش یه ماه نیست تموم شده،ببندم وبه مردی فکر کنم که هیچ وقت بهش حسی نداشتم.
محمد هنوزم بهم خیره بود.ازحالت جدی نگاهش هیچی خونده نمی شد.می دونستم حتی اگه اینانلو حرفامو باور کنه،اون نسبت به اعترافم یقینی نداره.تو دلم دعا کردم که همینطوری هم بمونه.
خواهر اینانلو دستشو گرفت وکشید.
ـ بیا بریم بهنام.اینجا دیگه جای ما نیست.می بینی که اون خانوم هم جوابت رو داد.بهتره دست روکسی بذاری که شایستگی همسری تورو داشته باشه.
میدونستم این جمله ی آخری رو هم برای ارضای اون غرور شکسته وجواب تندی که داده بودم،به زبون آورده.بهش حق می دادم ناراحت باشه اما به بهنام اینانلو نه.اون حقش بود بعد از اینهمه اصرار بی مورد اینجوری سنگ رو یخ بشه.
با دورشدنشون نگاه سرزنشگری به شقایق ومحمد انداختم وداخل آلاچیق رفتم.درواقع از همین الآن شمشیر رو از رو بستم که محمد پیش خودش فکر وخیالی نکنه.
ـ دلم میخواست دندون های اون عوضی رو با یه مشت تو شکمش می ریختم.
محلش ندادم و خودموبا طنابی که ننو رو به سقف محکم کرده بود،مشغول کردم.این میون فقط فکرم پیش شقایق بود که اونو هم به آتیش برخورد با محمد سوزوندم وحالا طفلی بلاتکلیف بیرون آلاچیق چشم به راهم بود.
ـ چرا درموردش بهم چیزی نگفتی؟
عصبی به سمتش برگشتم.
ـ چرا باید می گفتم؟
انتظار این برخورد تند رو نداشت.
ـ خب ...خب ما به هم قول داده بودیم ،چیزی رو از هم پنهون نکنیم.
ـ این اون چیزی نبود که بخوام بهت بگم.اگه خوب به یادت مونده باشه ما یه قول وقرار هایی با هم گذاشته بودیم.درسته؟قرار بود تا زمانی که موضوع به کامرانی وطرلان مربوط نشه،تو کار همدیگه دخالت نکنیم.
اخماش حسابی تو هم گره خورد وحق به جانب جواب داد.
- منظورت چیه؟!می خواستی اونجا سکوت کنم وچیزی نگم؟هنوز اونقدری بی غیرت نشدم که جلو چشام به ناموسم نظر داشته باشن...بهت گفتم اون حلقه ی لعنتی رو بنداز دستت تا هرکس وناکسی به خودش جرات جلو اومدن نده.
بی اختیار صدام بالا رفت.
ـ منم گفتم که هرگز چیزی رو که بهم حس گوسفند بودن بده،دستم نمی کنم.
باحرص چنگی به موهاش زد وروشو ازم گرفت.
ـ همینه دیگه.تا بهت می گم بالا چشمت ابروئه،گذشته رو به رخم می کشی وسرکوفت می زنی.
اعصابم به حدی متشنج بود که نتونم روحرفام کنترلی داشته باشم.
ـ سرکوفت؟!تو فکر کردی با دوتا برخورد خوب وخرج کردن محبتی که دیگه یه جورایی تاریخ انقضاش گذشته،من همه چیز رو فراموش میکنم وبا همه ی خواسته هات کنار می یام ومی شم آیلینی که تو می خوای؟فکر می کنی چشم رو همه چیز می بندم وبهت رجوع می کنم؟
با تاسف سرتکان داد وبالحن دلخوری زمزمه وار گفت:من هیچ فکری نمی کنم.چون می دونم تا موقعی که به اون گذشته ی لعنتی چسبیدی ونمی تونی واقعیت زندگی رو درک کنی،چیزی برای امیدوار شدن وجود نداره.
با خشم از آلاچیق بیرون رفت وبعد از یه مکالمه ی کوتاه با شقایق که من چیزی ازش نفهمیدم،خداحافظی کرد ورفت.
اشکامو باخشم پس زدم وسعی کردم گریه نکنم.حالم از این ضعف غیرقابل کنترل بهم می خورد.
ـ چرا گذاشتی بره آیلین؟انصاف داشته باش دختر،هرمردی بود با این قضیه راحت کنار نمی اومد.تازه اون خیلی مردونگی به خرج داد که داد وبیداد راه ننداخت.راستش به این کاری ندارم که الآن از هم جدا شدین وبه ظاهر زندگی شخصی تو به اون مربوط نمی شه.اما به هرحال اون در حد یه اسم تو شناسنامه که حق اظهار وجود داره،نداره؟
ضربه ی آرومی به ننو زدم وبا حرکتش نگاهمو از شقایق گرفتم.
ـ تورو خدا تو دیگه تمومش کن...من هر حرفی زدم به نفع خودش بود.محمد باید ازم ناامید شه.این به نفع هردومونه.
ـ داری اشتباه می کنی.
نفس عمیقی کشیدم وصادقانه اعتراف کردم.
ـ می دونم اما...
واین اما چیزی بود که به بعدش هرگز فکر نکرده بودم.یعنی اصلا بعدی هم وجود نداشت.همه چیز مثل یه کاغذ سپید نانوشته بود.هم در مورد محمد،هم درمورد خودم.
نمی دونستم رفتن می تونه کمکی کنه یا نه اما حالا که تصمیم گرفته بودم برم،باید می رفتم تا خودم،احساساتم وباورهامو دوباره بشناسم.
اینانلو دیگه بعد اون برخورد نزدیکم نشد وحتی برای مراسم اختتامیه هم که فردای اون روز برگزار می شد،باهام صحبتی نکرد.
خوشبختانه با وجود کدورتی که بین من ومحمد پیش اومد وطوری شد که تو خونه حسابی با هم سرسنگین برخورد می کردیم،باز خودشو به مراسم رسوند .هرچند وقتی با تصمیم مسئولین دانشگاه قرار شد به همه ی چادرها جایزه بدن،همراه من برای گرفتنش جلو نیومد وبعد هم بدون نگاه کردن تو چشمای اینانلو از باقی بچه ها خداحافظی کرد ومشغول جمع آوری آلاچیق شد.
همایش با اون شروع شاد واین پایان غمگین، خاطره ی خوبی رو توذهنم گذاشت.مخصوصا اون همکاری وهمراهی لذت بخش که محمد براش سنگ تموم گذاشته بود.
سهیل باز هم برای بردن وسایل آلاچیق،به تهران اومد واینبار به اصرار من دعوتمون رو برای شام قبول کرد.می دونستم خبر طلاقمون رو به هرحال از این واون شنیده اما نه برخورد بدی کرد ونه کنجکاوی به خرج داد.مثل همیشه سربه زیرومتین اومد ورفت.
اما از مزیت حضورش،رابطه ی من ومحمد کمی بهتر شد.لااقل مثل قبل باهم سرد برخورد نمی کردیم واوضاع اونقدرها هم کسل کننده نبود.
***
بالای برگه ای از سالنامه ام که پونزدهم بهمن ماه رو نشون می داد،نوشتم:
45
وبه این فکرکردم که دیگه مدتهاست حساب روزها از دستم در رفته و مثل یه زندونی برای آزادیم روزشماری نمیکنم.حتی با وجود اینکه حالا تو خونه ی محمد بودم واین خونه برام زمانی حکم قفس رو داشت.
لباس پوشیدم واز اتاقم بیرون اومدم.به محمد که متفکرانه به مسیر اومدنم چشم دوخته بود،خیره شدم.ازش خواسته بودم که نیاد وخودشو درگیر این موضوع هم نکنه امااون خودش رو به هانا مدیون می دونست وحضورش رو لازم.
ـ حاضری؟
باسوالش به خودم اومدم.کیفم رو به سختی رو شونه جابه جا کردم وگفتم:بریم.
راستش اصلا آمادگی روبرو شدن با هاناولاوین رو نداشتم.نمی دونستم می تونم مقاومت کنم وبادیدنشون گریه وزاری نکنم یا نه.به قول شقایق تو این موقعیت هانا به گریه ی ما نیازی نداشت.اگه قرار به رفتن وهمراه شدن با غم اون بود،باید صبورانه رفتار می کردیم وتودار می بودیم.
اما فقط به حرف این تصمیم ساده بود.وقتی لاوین عزیز رو با اون چهره ی تکیده ولاغر روی تخت بیمارستان دیدم،به معنای واقعی کلمه وا دادم.باورم نمی شد اون مرد با ابهت وجذاب وخوش قد وبالا حالا این بیمار ضعیف ورنجور باشه.اما با همه ی این حرفا چشم های مهربونش هنوز پرفروغ بود ولب هاش به خنده باز.
غیر از اینم از اون انتظار نداشتم.این مرد هرگز تونگاهم نمی شکست.اون تکیه گاه هانای من بود وهمیشه هم باید می موند.
ـ سلام دادا آیلین.
اشک توچشمام حلقه زداما لبخند رو لبام نشست.
ـ سلام کاکا لاوین.
عادتمون بود اینجوری باهم خوش وبش کنیم.
ـ چونی؟(چطوری؟)
این بغض لعنتی اگه میذاشت جوابش رو می دادم.
ـ خوبم...خوبِ خوب.
اما دروغ می گفتم.حالم بد بود.اونقدر بد که اگه محمد بازمو نمی فشرد تا به خودم بیام،همونجا رو زمین زانو می زدم وزار زار گریه می کردم.فقط تو دلم هزار مرتبه خدا رو شکر کردم که هانا اون لحظه تو اتاق نبود.
محمد به طرف لاوین رفت وخم شد وسرشونه اش رو بوسید.
ـ چطوری پهلوون؟
بالهجه ی قشنگ کُردیش جواب داد.
ـ منم خوبِ خوبم.شما باید آقا محمد باشی؟هانا درموردتون با من حرف زده بود.
اون سرتکان داد ونگاه گذرایی به من انداخت.
ـ بله همینطوره. حالا هانا خانوم کجاست؟
با خنده پوفی کرد وسرتکان داد.
ـ از دست این زن.اگه بذاره من یه نفس راحت بکشم.
ـ داری پشت سر کی حرف می زنی؟
سوال هانا وحضور ناغافلش باعث شد همگی به سمت در برگردیم.
به محض دیدنش به طرفش رفتم وخدا می دونه که همه ی تلاشم رو کردم تا گریه نکنم.اما نشد.اونم وقتی که شونه های هانا مابین دستام لرزید وبا اشکای داغش شالم خیس شد.
لاوین اعتراض کرد.
ـ می بینی آقا محمد نرسیده به هم شروع کردن.تو که بدتری آیلین.من فکر می کردم هانا با دیدنت دست از این زر زر کردنش برداره اما مث اینکه اشتباه می کردم.
اینومحض شوخی گفت وهانا سربلندکرد ویه چشم غره ی اساسی بهش رفت.از آغوشم بیرون اومد وبا محمد احوالپرسی کرد.من هم به سمت لاوین رفتم وپرسیدم.
ـ آوات رو با خودتون نیاوردین؟
هاله ای از غم ودلتنگی تو نگاهش نشست.
ـ نه نتونست بیاد اما قراره ساوان از مدرسه اش مرخصی بگیره واونو یه هفته ای بیاره.
محمد از هانا پرسید.
ـ قراره بستریش کنن؟
ـ آره در واقع الانم بستری شده.چند دقیقه قبل داشتم با دکترش حرف می زدم،ظاهرا باید عمل شه وبعد اون بلافاصله شیمی درمانی.
قلبم ازچیزی که به زبون آورد بی اختیار فشرده شد.برگشتم وبه موهای خوش حالت لاوین وپوست روشن وچشمای سبزش خیره شدم.چطور میتونستم تصور کنم تا چند مدت دیگه این موها می ریزه واون پوست تیره وخاکستری میشه واون چشمای مهربون فروغشون رو از دست میدن.
ـ کی قراره عملش کنن؟
لبخند دردآوری رو لب هانا نشست ودرجوابم گفت:دو روز دیگه.
نگاهم دوباره به سمت لاوین چرخید وبا دیدن لبخندش ،آروم گرفتم.وقتی اون اینطور با اطمینان نگاهمون میکرد،پس همه چیز درست بود.
شقایق هم که اومد،فضای اونجا جو شادتری به خودش گرفت ولاوین سربه سر همه گذاشت.انگار حضورش تو این اوضاع برای ما بیشتر از خودش مفید بود.
ـ میگم دادا آیلین داری می ری هانا رو هم با خودت ببر.
ـ بی خود نقشه نکش.من از اینجا برو نیستم.
اینو هانا باقطعیت گفت اما اون کوتاه بیا نبود.
ـ آخه موندنت اینجا چه فایده ای داره جز اینکه رو اعصابم رژه بری؟
هانا چپ چپ نگاش کرد.
ـ ببین می تونی این یه ذره آبرویی هم که جلوی آقا محمد دارم ببری یا نه...پیش این دوتا که با حرفای تو حسابی ندار،شدم.
من وشقایق خندیدیم ولاوین از رو نرفت.
ـ من که می دونم واسه چی می خوای بمونی.تو دلت شور اون دوتا پرستار خوشگله رو می زنه که زیادی به این اتاق می یان ومی رن.
ـ لاوین؟!
اعتراض هانا باعث خنده ی جمع شد وخودش هم پا به پای ما به شوخی لاوین خندید.هرچند خوب می دونستم که تو دلش بابت این اتفاق داره خون گریه می کنه وبه روی خودش نمی یاره.هرکی نمیدونست لااقل من خبرداشتم که این دوتا چقدر خاطر هم رو می خوان.وحالا بخاطر این قضیه چی بهشون میگذره.

دکتر ثایت نگاهی به پرونده ای که روی میزش بود،انداخت ومتفکرانه سرتکان داد.من ومحمد وهانا هم نگاه کوتاهی بهم انداختیم وبا نگرانی بهش چشم دوختیم.

ـ باتوجه به بیوپسی(نمونه برداری) که از بخش مزوتلیوم (میانی)بافت سرطانی انجام شده ونتیجه ی سی تی اسکن که داریم،ظاهرسرطان از طریق عروق وغدد لنفاوی به سایر نقاط بدنشون رسیده ومتاسفانه از اونجایی که کمی دیر متوجه شدیم باعمل جراحی نمی شه کاری از پیش برد وتو این مرحله شاید در حد لوبکتومی یا برداشتن بخشی از ریه بشه فقط مشکل تنفسی ایشون رو حل کرد وخب همین عمل هم پیامدهای خاص خودش رو داره اما لازمه.
ـ چه جور پیامدی؟!
اینو هانا با نگرانی پرسید ودکتر درحالیکه خودکارش رو مابین انگشت هاش به بازی گرفته بود،جواب داد.
ـ خب نمی شه خونریزی ودرنتیجه اش کم خونی رو نادیده گرفت.اما بازم می گم برای بهبود تنفسش لازمه وبعد در ادامه شیمی درمانی که فکر می کنم تو این موقعیت بهترین راهکاره.
محمد به سختی گفت:امکان درمان هست؟
چشمای هانا به اشک نشست ومن با بغض دستاشو مابین دستام گرفتم.می دونستم این سوال اونم هست اما پرسیدنش شجاعت می خواست که نه من ونه هانا هیچ کدوم نداشتیم.
ـ من آدم فوق العاده خوشبینی هستم ولی نه می تونم احتمالات رو نادیده بگیرم ونه از واقعیات بگذرم.اهل به حاشیه رفتنم نیستم.اما همونطور که شنیدنش برای شما سخته،گفتنش واسه منم آسون نیست.حقیقتا درمان قطعی براش وجود نداره و...
شونه های هانا خم شد وسرشو پایین انداخت.اونو تو بغلم گرفتم ودرحالیکه تلاش می کردم این بغض نشکنه،آروم زیر لب دلداریش دادم.
ـ آروم باش هانا جون. اینقدر آسون نشکن.به خاطر لاوین...به خاطر آوات.
هق هقش رو میون آغوشم خفه کرد وبا حال زاری گفت:این حق من نیست آیلین.آخه چرا من؟...چرا من؟
ـ آروم باشین خانوم اردلان.حفظ روحیه تو این اوضاع حیاتیه.به خاطر همسرتون وعملی که در پیش داره.
تذکر دکتر باعث شد کمی به خودش مسلط شه و بتونه احساساتش رو کنترل کنه.
محمد گفت:می فرمودین آقای دکتر.
ـ بله همونجور که گفتم متاسفانه درمان قطعی وجود نداره.شیمی درمانی هم فقط در جهت اینه که رشد سلول های سرطانی با تاخیر باشه.درواقع داریم با این کار براش زمان بیشتری می خریم.
هانا با صدای لرزونی پرسید.
ـ چقدر...چقدر فرصت داره؟
نگاه دکتر غمگین ومتاثر شد وسر به زیر انداخت.
ـ راستش من اصلا نمی تونم با قاطعیت چیزی بگم.خوشبینانه اگه بخوایم فکر کنیم شاید شش ماه شایدم کمتر.
نفس تو سینه ی من ومحمد حبس شد وهای های گریه ی هانا سکوت سنگین بینمون روشکست.
ازاتاق دکتر که بیرون اومدیم یه سر به لاوین زدیم واون بیچاره هم با دیدن حال روحی داغون هانا حسابی به فکر فرو رفت.
تو این اوضاع چی میتونستم بگم؟چیکار می تونستم بکنم؟اگه با اشک وآه وزاری من کاری ساخته بود اونوقت دریا دریا گریه می کردم اما افسوس از من همینقدری بر می اومد که دستام آغوشی باشه واسه تموم غم ها،غصه ها ودلتنگی های تموم نشدنی هانا.
بارها قلباً آرزو کردم که ای کاش به جای لاوین،این من بودم که روی این تخت به انتظار مرگ بودم. منی که خونواده ام ازم بریده بودن وبه چشم مردی که این روزها از حضورم تو خونه اش کلافه بود وازم دوری می کرد،یه تحمیل ناخواسته به حساب می اومدم.
اعصابم بهم ریخته بود،مثل تموم معادلات ذهنیم.از یه طرف هانا وبیماری لاوین وازطرفی دیگه ومحمد ورفتارهای این چندروز اخیرش که ناامیدانه به فرصت کوتاهمون نگاه می کرد.فرصتی که دیر یا زود،همین روزا تموم می شد.
ـ دیگه بهتره کم کم بریم.آقا لاوین باید کمی استراحت کنه.
باتذکرش نگاه من وهانا با هم تلاقی پیدا کرد ولبخند محو وغمگینی رو لب جفتمون نشست.نمی دونم اون داشت به چی فکر می کرد اما من خوب می دونستم پشت این لبخند غمگین یه دنیا حرف ناگفته ست.حرفایی که گاهی بیانش با نگاه،گویاتر از زبانه.
وتو این اوضاع شاید یه خلوت دونفره بیشتر می تونه شرایط واتفاقات رو قابل هضم کنه.دلداری دادنش رو گذاشتم پای لاوین که مطمئن بودم بهتر از هرکسی می تونه دختر کوچولوش رو آروم کنه.
گفتم «دختر کوچولو»چون می دونستم تو این شرایط هانا فقط از دست رفتن یه همسر رو جلو چشماش نمی بینه.لاوین همه کس هانا بود.
نگاهم ازچشمای خوش رنگ عسلیش سر خورد و روشب بی ستاره ی چشمای محمد نشست.تو این چشم ها هم غم بود.غمی که نمی تونستم مطمئن باشم بیشتر به خاطر لاوینه یا دلخوری های این چندروز گذشته.
سرتکان دادم.
- باشه بریم.
اون مشغول خداحافظی با لاوین شد وهانا دستشو آروم رو بازوم گذاشت وفشرد.
ـ ممنون که اومدی.
دستمو رو دستش گذاشتم.
ـ این حرفو نزن.خودت خوب می دونی که چقدر برام عزیزی.
ـ راستش این روزا اونقدر ذهنم مشغوله که فراموش کردم بپرسم کار فیلم نامه ات به کجا کشید؟
ـ مجوزش رو گرفتم اما...
مردد نگاهی به لاوین ومحمد انداختم که گرم گفتگو بودن.هانا با دیدن تردیدم خیلی جدی گفت:بهتره پشت گوش نندازیش.تو به سمیه قول دادی آیلین.
ـ می دونم اما دلم نمی خواد تو این اوضاع برم.
نگاهمو به محمد که دید،پرسید.
ـ اون مخالفه؟
ـ می دونه اگه مخالفم باشه من باز کار خودمو می کنم.
لبخند گذرایی رو لبش نشست.انگار اونم می دونست هنوزم کله شق ویه دنده هستم وهیچ چیزی مخصوصا رفتارهای خوب این چند وقت محمد نمی تونه نظرمو عوض کنه.

ـ پس دلیلت واسه این دست دست کردن چیه؟
زبونم نچرخید بگم به خاطر تو وبیماری لاوینه که دست ودلم نمی ره تنهاتون بذارم.اما اون از سکوتم خیلی خوب اینو برداشت کرد.
ـ واسه خاطر ماست؟!
ـ نمی تونم برم وقتی دلم اینجاست ونگرانم.
سرشو پایین انداخت.
ـ اما من ازت می خوام که بری.مطمئنم لاوینم همین نظر رو داره.می دونم تموم دنیات تو ساخت اون مستند خلاصه شده.پس موندنت وقتی قراره چنین فرصت بزرگی رو از دست بدی،بی فایده ست.
ـ قراره اون فیلم ساخته شه ومی شه.کمی زودتر یا دیر ترش به حال من که فرقی نمی کنه.
ـ به حال سمیه چی؟
اون لحظه تو دلم با ناامیدی اقرار کردم به حال سمیه هم فرقی نمیکنه اما بعد ها به این نتیجه رسیدم که چرا شاید فرق می کرد.
ـ بعد از عمل برو،باشه؟
به عملی که لاوین فردا داشت فکرکردم وبرداشته شدن قسمتی از بافت ریه اش.به اینکه دیگه فرصت چندانی نمونده وهمه چیز خیلی دور از انتظار داره سریع پیش می ره وزمان با بی رحمی بودن کنار عزیز نازنینی مثل لاوین رو ازمون می گیره.
نیم ساعت بعد با محمد از بیمارستان خارج شدیم واون منو به خونه رسوند.جلوی مجتمع که نگهداشت خیلی بی مقدمه گفت:حرفاتو با هانا شنیدم.تصمیمیت چیه؟می خوای بری؟!
سوالش با تردید همراه بود ومن تو جواب زیادی نامطمئن.
ـ خب تو این اوضاع...
نفسمو چندلحظه ای تو سینه حبس وبعد زیر لب زمزمه کردم.
ـ هانا فکر می کنه باید برم.
نگاهش به جلو بود وتو به زبون آوردن چیزی که قصد گفتنش رو داشت مردد.
ـ منم همین فکر رو می کنم.
دروغ بود اگه می گفتم از جوابش جا نخوردم.دستام بی اختیار رو زانو مشت شد وحس بدی بهم دست داد از اینکه تصور کردم تو این مدت زیادی مزاحمش بودم.
راستش باید اعتراف کنم تواون لحظه دلم میخواست محمد همون آدم همیشگی بود که به محض شنیدن تصمیمم جوش بیاره وخیلی سفت وسخت جلوم وایسه،بگه "حق نداری بری"واونوقت من تموم زمین وزمان رو بهم بدوزم که هرطور شده برنامه ی این سفر رو جورکنم .
یه سوال ذهنمو قلقلک داد وچشمام درگیر نگاه کلافه وآیلین گریز محمد شد.اون داشت ازم فرار می کرد مگه نه؟مثل چند ماه قبل،مثل همون موقع که حال یه طاعون زده ی تنها رو داشتم،درست زمانی که من به حضورش واطمینان قلبیش،بیشتر از دوری کردنش احساس نیاز می کردم.
خب حق داشت.نداشت؟مگه همین رو نمی خواستم؟مگه توتموم این مدت با وجود رفتارهای خوبش مدام اینو بهش گوشزد نکردم که امیدی به تغییر شرایط نداشته بشه؟پس چرا خودم اینقدر بهم ریخته بودم؟
آب دهانمو به سختی قورت دادم وسعی کردم به خودم مسلط باشم.من نباید اینقدر آسون از هم می پاشیدم.
ـ درست فکر میکنی.
اینو با سردترین لحنی که تو خودم سراغ داشتم به زبون آوردم و واینستادم تا ببینم بعد گفتنش چه حالی می شه.بذار اگه قرار بود از هم بگذریم لااقل عذاب وجدان نداشته باشیم.
از ماشینش پیاده شدم و بدون خداحافظی به سمت مجتمع رفتم.درکه پشت سرم بسته شد ،تموم قد فرو ریختم واز سر شوک وناباوری زانوهام خم شد.این اون چیزی نبود که من منتظر روبرو شدن باهاش باشم.به محمد این چند وقت اخیر فکر کردم.به اونی که تموم باورهامو با کارهاش،رفتارش وعکس العمل های پیش بینی نشده اش بهم ریخته بود واحساسمو نسبت به خودش واین کنار هم بودنمون پریشون ووسرگردون کرده بود.
می دونستم از همین الان دلم برای این محمد تنگ می شد.برای کسی که تلاش کرد منو بشناسه ونتونست.چون شناخت منی که خودم تو فهمیدن ودرکش ناتوان بودم،کار اون نبود.وشاید شناخت ونتونست باهاش کنار بیاد مثل خودم که هرگز نتونستم با خودم کنار بیام.
وارد خونه که شدم یه بغض بد وکهنه وکمی هم آشنا روگلوم نشست وهوای چشمامو بارونی کرد.به هانا فکرکردم ،به خودم وبه سمیه.
به سه زنی که هرکدوم به اجبار وارد گود شدیم وباز هرکدوم به نوعی این اجبار رو پذیرفتیم وباهاش کنار اومدیم.شریک زندگی مون هرگز انتخاب ما نبود اما قبولش کردیم،هریک از ما به شیوه ی خودش.هانا عاشقش شد،من باهاش نساختم وسمیه...
خراب وداغون رفتم سراغ دست نوشته هایی که حرفای ناگفته ی سمیه بود وخوندنش هربار منو وادار به مقایسه میکرد.مقایسه ی مردی که درکنارمن ومردی که تکیه گاه هانا ومردی که ملک الموت سمیه بود ویک روز بی خبر مرگ هم بلاخره به سراغ اون اومد.
«داشتم از پنجره ی کوچیک اتاقم به بازی ثاقب وثامر که دوقلوهای والیه زن دوم جابر بودن،نگاه می کردم.دنیام این روزها به تنگی این اتاق و وسعت دیدم به اندازه ی همون پنجره شده بود.
بچه هاعادتشون بود صبح خروسخون ودرست زمانی که هنوز گرما به زیر پوست سرنرسیده تو حیاط جست وخیز وبازی کنن.منم دلم این روزا فقط به دیدن شادی کودکانه ی اونها خوش بود وگرنه دلخوشی هام خیلی وقت پیش با پدرم دفن شده بودن.
این روزها مثل یک تبعیدی گوشه ی اتاق به انتظار مجازاتی بودم به جرم ناکرده وبه صرف بلایی که سال ها قبل مادرم وباورهای غلطش به سرم آورده بودن.جابر میخواست طلاقم بده چون من یه زن سترون ونابارور بودم.چون توانایی این رو نداشتم که تخم نجس مردی مثل اون رو تو وجودم پرورش بدم.که شاید دردناک ترین قسمت فهمیدنم این بود که نمی تونستم مادرشم.
واونوقت خودموبا این دلداری می دادم که اصلا مادرمی شدم به چه بهایی؟اینکه بیشتر وبیشتر تولجن انتخاب خودخواهانه ی برادرهام فروبرم؟دکتر همین هفته ی قبل گفته بود من هرگز نمی تونم بچه ای به دنیا بیارم،به خاطر نقصی که سال ها قبل زنی به اسم ننه نعیمه روم گذاشته بود وحالا اگه به زمین وزمان هم قسم می خوردم باز کسی باورش نمی شد تیغ سنت وفرهنگ آخرین افتخار زن بودنم رو هم از من گرفته ومنو همه جوره قربانی کرده.
توحال وهوای خودم بودم که جیغ وفریاد های ام کلثوم حواسمو پرت کرد.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که متعاقب اون جیغ وفریاد والیه هم بلند شد .وحشت زده از اتاق بیرون دویدم.کاری که اگه جابر اونجا بود ومی دید قلم پاهامو به خاطرش می شکوند.از تصور حضورش تو خونه قلبم از ترس شروع کرد به تند کوبیدن وبی قراری کردن.من ازاون مرد تا سرحدمرگ می ترسیدم و وقتی به نظرم رسید تا اون لحظه خروجش رو از خونه ندیدم،بیشتر وحشت کردم.
میون فریاد زن های جابر وگریه وزاری بچه هاش،به سمت اتاق های ام کلثوم دویدم واز دیدن مردی که کبود ودراز به دراز وسط اتاق خوابیده بود ونفس نمی کشید سرجام میخکوب شدم.
جابر مرده بود اونقدر بی خبر وناغافل که پذیرفتنش به نظر آسون نمی رسید.نه لااقل برای منی که سیزده ماه تموم حضورش،کابوس شبهام و وهم روزهام شده بود.

با ناباوری چند قدمی عقب رفتم.نرسیده به چارچوب در سکندری خوردم واحساس کردم دارم تموم محتویات معده ام رو یکجا بالا می یارم.همه ی توانم رو جمع کردم وبه سمت حیاط دویدم.نمی دونم دقیقا چطور تونستم خودمو به کنجی برسونم وهرچی خورده ونخورده رو به خاطر دیدن اون صحنه ی مشمئز کننده بالا بیارم.
یعنی باید باور میکردم که جابرواسه همیشه مرده وسایه ی نحسش رو از روم برداشته؟که دیگه قرار نیست کتک بخورم،تحقیر بشم وکتابام سوزونده شه؟
بازانوهای لرزون وفشارخون افتاده به زحمت از رو زمین بلند شدم ودربرابر نگاههای وحشت زده ی بچه های قد ونیم قد تو حیاط به سمت اتاقم رفتم.گیج وحیرون بودم اما هنوز عقلم رو از دست نداده بودم.قبول این حقیقت سخت بود اما غیرممکن نه.
نمی دونستم با این اتفاقا چی در انتظارمه اما هرچی که بود از این سیزده ماه گذشته،از دیروزم ،حتی از امروز صبح که فکر می کردم زنده ست،بهتر بود.
چند ساعت بعد وقتی جمعیت عزادارتو خونه شروع به رفت وآمد کرد ومردم کرور کرور اومدن ورفتن وبهم ثابت شد دیگه جابر نامی تو این دنیا نیست،یه نفس راحت از سر آسودگی خیال کشیدم وتازه اون موقع بود که با صدای گریه وزاری جمع،کوب کوب قلبم تندتر وتندتر شد وبا نوای آهنگین مویه های ام کلثوم و والیه همه وجودم غرق شادی واحساس آرامش بی نظیری شد.طوری که دلم می خواست با همین لباس های مشکی که دختر بزرگ جابر به حساب عزادار بودنمون به تن من ودوزن دیگه ی اون مردک کرده بود،بلند شم وپایکوبی کنم.
هرگز از مرگ هیچ انسانی،احساس خوشحالی نکردم.من حتی وقتی بتول زن اول فیصل برادر بزرگم که همیشه اذیتم می کرد وازش متنفر بودم هم مُرد،خیلی ناراحت شدم.اما درمورد جابر بدون اینکه خجالت بکشم یا عذاب وجدان داشته باشم حاضرم اعتراف کنم که از ته دلم خوشحال بودم،چون اون انسان نبود.
ومتاسفانه باید بگم که حتی در حد حیوان هم نبود.اونم وقتی که یه دختر بی پناه که بواسطه ی کینه ی برادرهاش ،مفت به حراج گذاشته شده بود رو حریصانه معامله کرد.
من هرگز لفظ خواستگاری وازدواج رو برای این تصمیمش نمی یارم چون به معنای واقعی کلمه به جابر فروخته شدم.واون همه جوره بهم تجاوز کرد.ازجسمی گرفته تا فکری وروحی.
منو از پیش پا افتاده ترین حقوق انسانیم محروم کرد.مدرک لیسانسمو جلو چشمام سوزوند،به خاطر افکار وحرفام مرتب کتکم زد ودنیام رو به این چهاردیواری حقیرانه محدود کرد.اما با تموم این شکنجه ها روح زخمیم هرگز تسلیمش نشد وفکر واندیشه ی بال وپر شکسته ام هیچ وقت شوق پرواز رو از یاد نبرد.
اون خیال می کرد با تحمیل خودش به این جسم،این چند تکه استخون وپاره گوشت،این چشم های سرگردون واین لب های خاموش منو اسیر خودش کرده اما کور خونده بود .من با هربار تسلیم شدن جسمم بهش پوزخند زدم چرا که اون هرگز وهرگز نتونست روحم روتسلیم کنه وبه زانو دربیاره.
وحالا با مرگش حقیقت فانی بودن این تحمیل رو خیلی راحت جلو چشمام ثابت می کرد.اون رفته بود وحتی حالا نمی تونست ادعای مالکیت این جسم خوردوخمیر شده رو هم داشته باشه...»
***
43
اعتراض محمد باعث شد دست بجنبونم.
ـ آیلین کجایی؟ بیا دیر شد.
نگاهی به ساعتم انداختم وپالتو مو پوشیدم وبا برداشتن کیفم به سمت دراتاق دویدم.
ـ اومدم نترس دیر نشده.
ـ می دونی ساعت چنده؟
با دیدنش که نگران وعصبی جلوی در قدم رو می رفت،یه لحظه دلم گرفت.راستش دیدن این حالتش واضطرابش بابت عمل لاوین منو بیشتر متاثر میکرد وهمش می ترسیدم نتیجه اونی نباشه که انتظارشو می کشیم.
ـ هنوز یه دوساعتی وقت داریم.
کلافه پوفی کرد.
ـ بهتره به موقع برسیم.دلم میخواد قبل رفتنش به اتاق عمل کمی باهاش حرف بزنم.
از شدت فشار عصبی وترس بابت عمل لاوین،نوک انگشتام یخ زده بود وقلبم خیلی کند ونامرتب می زد.خودمو بهش رسوندم ویه نفس عمیق کشیدم وگفتم:بریم.
نگاهش واسه چندثانیه رو صورت رنگ پریده ومضطربم مکث کرد.
- قرص هاتو خوردی؟
سوالش باعث شد قلبم بی اختیار فشرده شه.یاد حرف دیروزش افتادم وبعد این نگرانیش.ته دلم گفتم:«محمد این کار رو با من نکن...رفتنم رو اینقدر سخت نکن...نذار با تردید برم»
بغض رو گلوم نذاشت جوابی بدم وفقط سرتکان دادم.درو باز کرد وهمگام باهم از خونه بیرون اومدیم.تا این روزای آخر وشاید این لحظه های پایانی رو با هم همراه باشیم.که اگه تو اون چهارماه نامزدی وهشت ماه زندگی مشترک نتونستیم اینوتجربه کنیم حالا فارغ از تموم اون شرایط ناخواسته وگاهی هم اجباری،بدون هیچ قید وبندی وحتی توموقعیتی که یه جورایی ازاین فرصت پیش اومده دلسرد شده بودیم،درکنار هم باشیم.
لاوین باآرزوی سلامتی ما ومیون اشک ها ولبخند های هانا وآوات که تنها چند ساعتی می شد همراه ساوان رسیده بود،راهی اتاق عمل شد.
از لحظه ای که درِ بخش جراحی به رومون بسته شد،قرآن به دست گرفتم ویکسره خدا رو صدا زدم.تو این اوضاع اون تنها کسی بود که می تونستم بهش متوسل شم وازش شفای لاوین عزیز رو بخوام.
با تموم شدن عمل وروند موفقیت آمیزش توسط خود دکتر ازشرایطش با خبرشدیم .ظاهرابخشی از ریه اش رو برداشته بودن وقرار بود به زودی شیمی درمانی رو هم شروع کنن.
لاوین رو که به بخش منتقل کردن،شقایق هم از راه رسید و اونجا بود که برنامه ی سفرمون به جنوب دوباره مطرح شد وهانا مصرانه ازمون خواست پیگیرش باشیم.

داشتم واسه شام ماکارونی درست می کردم و حواسم پی حرفا وگریه های امروز عصر هانا بود که بعد ملاقات لاوین،توحیاط بیمارستان محض درد ودل باهام مطرح کرد.راستش دلم خون شد وقتی فهمیدم بیماری لاوین همون بیماری ای بوده که پدر هانا رو ازش گرفته ویه کودکی سخت وپر از رنج رو بهش تحمیل کرده.
این روزا غم هانا حتی یک لحظه هم رهام نمی کرد. واون تعلل وپشت گوش انداختن برنامه ی سفرم به جنوب واسه خاطر همین قضیه بود.تایکساعت پیش هم نشسته بودم وبه خاطرش گریه می کردم.وحالا چشمام حسابی ورم کرده و بینیم قرمز بود.
داشتم سالاد درست می کردم که محمد از راه رسید.این روزا حوالی ساعت هشت ونیم،نه بود که می اومد.به محض ورودش اومد تو آشپزخونه.
ـ سلام اینجایی؟
سرمو بلند کردم وتونگاه خسته اش خیره شدم.
ـ سلام...داشتم شام درست می کردم.
تو چشمام دقیق شد.
ـ گریه کردی؟
ـ بابت حرفای هانا وبیماری لاوینه.
ـ نمیگم خودت رو اصلا درگیر این موضوع نکن اما بهتره به خاطر وضعیت جسمیت یکم مراعات کنی.توشرایط چندان خوبی نداری.اینو که دیگه من نباید بگم.
لبخند محووغمگینی بابت این توجه خاص رو لبم نشست.محمد همیشه عادت داشت درمورد من شرایط رو وخیم تر از اونچه که بود،ببینه.
ـ نترس بادمجون بم آفت نداره.
ـ من نگرانتم آیلین.
سرم پایین بود اما سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس میکردم.
ـ می دونم.
ظرف سالاد رو از زیر دستم کشید.وخیلی جدی گفت:بلند شو لباس بپوش بریم بیرون.احساس می کنم این روزا حسابی روحیه ت رو باختی و افسرده شدی.
نمی خواستم مجبور شم به چیزی اعتراف کنم وگرنه باید میگفتم نیمی از غم این روزهام بخاطر رفتار های توئه.
با اعتراض به غذای روی گاز اشاره کردم.
ـ واسه شام ماکارونی درست کردم.گذاشتم دم بکشه.
ـ تااین آماده شه،برو لباس بپوش.بعد از اینکه برگشتیم،شام می خوریم.
بلند شدم ودستامو شستم.
ـ قراره کجا بریم؟!
ـ هیچ جا.میریم فقط یکم قدم بزنیم.تو دوست نداری؟
ـ چرا اتفاقا خوبه.
سی دقیقه بعد با هم از خونه بیرون اومدیم وبدون برداشتن ماشین تو مسیرخونه تا پارکی که همون حوالی بود،شروع به قدم زدن کردیم.
هوا سرد وآسمون ابری بود.احتمال بارش برف تو این شب زمستونی، کم به نظر نمی رسید.شال گردن شکلاتیم رو تاروی لب هام بالا آوردم ودستامو تو جیب پالتوم فرو بردم.یادم رفته بود دستکش هامو بردارم.
ـ سردته؟
با سوال محمد به طرفش برگشتم واین سکوت سنگینِ بینمون شکست اما قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم،یه موتور سوار با سرعت تو پیاده رو از کنارمون گذشت وباعث شد محمد غیرارادی و وحشت زده دستمو بکشه ومن تو بغلش پرت شم.
ـ محمد؟!
نفس نفس زنان وبا ابروی تو هم گره خورده به مسیر دور شدن موتور سوار خیره بود.مطمئن بودم این فقط یه اتفاق بوده و اون شخص قصد آزار رسوندن به مارو نداشته اما واکنش محمد وترسش که ریشه تو اتفاقات گذشته داشت،باعث شده بود حالا من تونزدیک ترین حالت ومابین دستای حامی وآغوش امنش باشم.از این اتفاق شوکه بودم اما حس بدی هم نداشتم.واگه میخواستم کمی منصف باشم،باید اعتراف می کردم دلم یه جورایی برای این آغوش تنگ شده بود.
ـ تو خوبی؟!
سوالش ونگاه وحشت زده اش باعث شد دست از فکروخیال بردارم وسعی کنم از آغوشش بیرون بیام.
ـ آره خوبم.
دربرابر تقلام،حلقه ی دستاش دور کمرم تنگ تر شد وبرای اطمینان بیشتر تو صورتم زل زد.با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم وبه حرکت تند قفسه ی سینه اش که از زیر کت اسپرت مشکیش به خوبی حس می شد،خیره شدم.
این ترس ونگرانی غیرمنتظره رو دوست داشتم اما خب این جا،جاش نبود.خداییش تو پیاده رو واین وقت شب یه جورایی جالب به نظر نمی رسید.
ـ گفتم که خوبم.
وهمزمان با دستم به قفسه ی سینه اش فشار آوردم.به خودش اومد وحلقه ی دستاش شل شد.خودمو از آغوشش بیرون کشیدم وسعی کردم با فاصله کنارش بایستم.نگاهش هنوزم رو صورتم سایه انداخته بود اما واسه توجیه واکنشش توضیح داد.
ـ فکر کردم از دار ودسته ی کامرانیه.
سعی کردم با برداشتن قدمی،تشویقش کنم به مسیرمون ادامه بدیم.
ـ آره منم همین حدس رو زدم اما با توجه به خط ونشونی که تو براشون کشیدی فکر نکنم بخواد برای ضربه زدن از یه روش،دوبار استفاده کنه.کامرانی همیشه غیر قابل پیش بینی جلو می یاد.
باهام همگام شد وزیر لب اعتراف کرد.
ـ حرفات درسته،واقعا حدس اینکه قدم بعدیش چیه،کارچندان آسونی نیست.نمی دونم باید با این مردک چیکار کنم.اگه قولی که به علیرضا صفایی بابت ادامه ی این بازی دادم، نبود اونوقت باهم می رفتیم جایی که تا مدت ها نتونه دستش بهمون برسه.
ـ یعنی فرار می کردیم؟من مطمئنم فرار کردن تو مرام تو نیست.
دستاشو تو جیب های شلوارش فرو برد وکلافه نفسشو فوت کرد.
ـ به خاطر خودم که نمی گم.من همه ی هدفم اینه که تورو ازش دور نگهدارم.
هرکاری کردم نشد جلوی نشستن اون لبخند رو،روی لبام بگیرم.
ـ پس واسه همین راضی شدی من برم.
نگاهش به اون سمت خیابون بود وبا یه اخم عمیق عبور ماشین ها رو زیر نظر داشت.
ـ نمی تونستم جلوی رفتنت رو بگیرم.می تونستم؟
صادقانه گفتم:اگه همون محمد چندماه قبل بودی،شاید.
ـ من همون محمدم.هنوزم قلبا راضی به رفتنت نیستم اما می دونم که بلاخره کار خودت رو میکنی.علیرضا هم رفتنت رو از لحاظ امنیتی تصمیم درستی می دونه.از طرفی ساخت اون مستند هست که می دونم چقدر برات مهمه.خب از اونجایی که خودمم تو جریانش قرار گرفتم،نمی تونم با رفتنت مخالفت کنم.
تحت تاثیر حرفای جالبش سر تکان دادم.
ـ یعنی باور کنم شناخت من وبرنامه هام اینهمه روت تاثیر گذاشته؟
ـ سعی کردم در موردت یه سری از قضاوت هامو تغییر بدم،همین.
ـ جالبه.واقعا بهت امیدوار شدم.
اینبار اونم هرکاری کرد نتونست اون لبخند رو از رو لباش برداره.

ـ راستش این تغییر رو به شخص خاصی مدیونم.راهنمایی های اون وحرفای هانا باعث شد خیلی از مسائل برام روشن شه وبتونم یه شناخت درست از تو وکارت داشته باشم.
باتاسف سرتکان دادم.
ـ امامن هیچ وقت سعی نکردم بشناسمت.
لبخند محمد پررنگ شد.
ـ این الان یه اعترافه؟
شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم اما مطمئنم اعتراف قشنگی نیست.راستی در مورد اون شخص چیزی بهم نگفته بودی.
دستشو پشتم گذاشتم ومنو به اون سمت خیابون راهنمایی کرد.
ـ حرف در موردش زیاده اما بذار به وقتش.
میدونستم تا خودش نخواد چیزی رونمی گه.واسه همین بحث رو عوض کردم.
ـ می شه یه سوال دیگه بپرسم؟
ابرویی بالا انداخت.
ـ به شرطی که در ازای جوابش به یه چیزی که نمی دونم اعتراف کنی.
گنگ وگیج نگاهش کردم.و اون حین اینکه وارد فضای پارک می شدیم،برام توضیح داد.
ـ اینو همون شخص بهم یاد داده.ایده ی خوبیه،باعث می شه آدم حرفای ناگفته شو به طرفش بگه.ببین مثلا تو ازم یه سوالی می پرسی،اگه من جوابش رو صادقانه بدم و تو قبولش داشته باشی اونوقت نوبت توئه که در ازاش یه اعتراف کنی.می تونه این اعتراف در مورد رابطه مون باشه یا گذشته ی شخصی یا هرچیز دیگه.
نفسم رو مابین دستای یخ زده ام ها کرد وسر تکان دادم.
ـ فکر خوبیه.
محمد نگاهی به سرتاپام انداخت.
ـ مث اینکه سردته.
ـ فقط دستام...
فرصت نشد حرفمو تموم کنم چون همزمان با این که روی یه نیمکت می نشستیم،محمد جفت دستامو بین دستای گرمش گرفت وفشرد.
ـ یخ زدی که.
نمی دونم از گرمای دستاش بود یااین نزدیکی بیش از حد که شرمزده،گُر گرفتم.امشب از اون شب هایی بود که بعد مدتها محمد ناپرهیزی می کرد اما زیادی خونسرد بود وتو چهره اش چیزی رو نمی شد خوند.
ـ نمی خوای بپرسی؟
سوالش باعث شد به خودم بیام وبه این فکر کنم که چی می خواستم بپرسم.
ـ خب سوالم یه جورایی به همون شخصی که نمی خوای درموردش چیزی بگی مربوط می شه.بپرسم؟
نفس عمیقی کشید وجواب داد.
ـ بپرس اگه بتونم جوابت رومی دم.
ـ اون سفرهای وقت وبی وقتی که به اردبیل داشتی به خاطر اون بود؟
محمد کمی فکر کرد وگفت:هم آره،هم نه.درواقع اون شخص یه جورایی انگیزه ی من واسه رفتن بود.
ابروهام بی اختیار بالا رفت وبا کنجکاوی پرسیدم.
ـ این شخص زنه یا مرد؟
اون که از سوالم حسابی خوشش اومده بود،بی خیال وآروم خندید.
ـ قرار نشد دوتا سوال پشت سر هم بپرسی ها حسود خانوم.
چپ چپ نگاش کردم وسعی کردم ازش فاصله بگیرم که مچ دستامو گرفت ونذاشت.
ـ باشه بابا قهر نکن.اون یه مرده واستاد دانشگاهه.من ورهی خیلی بهش ارادت داریم...حالا نوبت توئه،سریع اعتراف کن.
یکم فکر کردم وبعد گفتم:دلیلم برای گرفتن اون مهریه...خب تو هیچوقت چیزی در موردش نپرسیدی.
- اون مهریه حقت بود.
به نشونه ی مخالفت سرتکان دادم.
ـ نه حرف سر این چیزا نیست.من ازاون مهریه هیچ دلِ خوشی ندارم.همیشه به خاطرش حس بدی داشتم.اما اصرارم واسه گرفتنش،فقط داشتن یه پشتوانه ی مالی بود.خودتم که دیدی هیچ کدوم از اعضای خونواده ام حمایتم نکردن.من به اون پول واسه ساخت مستندم احتیاج داشتم.
نگاه مهربون محمد،جدی شد.
ـ من هیچ وقت واسه گرفتنش سرزنشت نکردم.اصلا به اون پول به چشم مهریه نگاه نکن.تعریف من از مهریه اونی نیست که تو ذهن خونواده هامون بوده.خیلی هم بخوام باهات صادق باشم باید بگم من هرگز نتونستم مهریه ت رو بدم.پس به خاطر گرفتن اون پول خجالت نکش وناراحت نباش.فکر کن واسه ساختن اون فیلم یه سرمایه گذار پیدا کردی.
باحرفاش لبخند زدم وسرمو پایین انداختم.با گفتن این اعتراف وشنیدن حرفای محمد دیگه هیچ حس بدی از این قضیه نداشتم.
دستمو کمی فشرد.
ـ خب من حالا می تونم سوالم رو بپرسم.
منتظر نگاهش کردم واون خودشو مثلا مشغول فکر کردن نشون داد.
ـ درمورد رهی...چرا این قهر رو ادامه می دی؟
نفسمو با حرص فوت کردم.
ـ من یه زمانی رهی رو حتی از مامان وبابام بیشتر دوست داشتم.اصلا به خاطر حرفای اون راضی شدم باهات ازدواج کنم.اماوقتی کار ما به اختلاف کشید انتظار داشتم اگه حمایتم نکرد لااقل راهنماییم کنه اما اون خودشو کنار کشید وگذاشت دده برام تصمیم بگیره.به گمون خودش خیال می کرد اینطوری من از خرشیطون پایین می یام اما، بزرگترین ضربه رو با این کارش به رابطه ی خواهر وبرادری مون زد.بعدشم هرکاری کرد نتونست اونو جبران کنه.تازه وقتی تصمیم به طلاق گرفتیم باهام تماس گرفت وهرچی رسید بارم کرد.من کینه ای نیستم، تو دلمم نسبت بهش هیچ چیز بدی نیست اما حافظه ام از اتفاقات بد خیلی دیر پاک می شه.اینم ضعف منه،نمی تونم باهاش کاری کنم.
ـ اون این روزا خیلی به حمایت وهمراهی ما احتیاج داره.منصور خان حتی تهدیدش کرده که از ارث محرومش می کنه.
دروغه اگه بگم بابت این موضوع کنجکاو و نگران نشدم اما با لجبازی سرمواضع خودم موندم.
ـ برام مهم نیست.یادمه یه روزی منم به حمایتش احتیاج داشتم اما اون کاری نکرد.
نگاه محمد رنگ سرزنش گرفت.
ـ آیلین؟!
ـ به جای نصیحت من واینکه دوباره باهاش آشتی کنم،بهتره سریع اعتراف کنی.
با درماندگی سرتکان داد وگفت:من برخلاف نظر تو خوشحالم که دده برامون تصمیم گرفت و مجبورمون کرد زیر یه سقف بریم.اینو به نوعی مدیون رهی هستم که خودشو کنار کشید وگذاشت عیسی خان قضیه رو حل وفصل کنه.راستش بعد از اینکه قهر کردی وبی خبر رفتی اردبیل،حسابی عصبانی شدم.اصلا انتظار نداشتم یهو اینجوری همه چیز رو بهم بریزی.بهت درمورد اون شرایط ناخواسته حق می دادم اما اونقدر رفتارت به نظرم غیرمنطقی می اومد که نمی خواستم حتی یه ذره هم کوتاه بیام.تصمیم گرفته بودم پابه پات تا آخرش برم اما عیسی خان نذاشت.وقتی تورو برداشت وبا خودش به اوبه اش برد،پدرم بدجوری داغ کرد وبهم توپید.عیسی خان با این کارش دست گذاشته بود رو غیرت وتصب من.کافی بود این خبر همه جا بپیچه تا بهم برچسب بی عرضه بودن بزنن.اینکه پسر ایل بیگی لیاقت نداشته همسرمناسبی واسه نوه ی عیسی خان باشه. با این هدف که بیام وهرطور شده برت گردونم وبعد سرفرصت باهات به خاطر این اتفاق تسویه حساب کنم،اومدم به ایل،اما مهمون نوازی پدربزرگت ودیدنت بعد از چندین هفته بی خبری ودلتنگی ای که سعی کرده بودم ندیدش بگیرم،به کل پشیمونم کرد.هرمرد دیگه ای هم که به جای من بود وتورو بعد اینهمه مدت وبا اون لباس می دید،بی خیال نمی شد.منم نتونستم و حالاپشیمونم نیستم.اون شب هم نمک گیر عیسی خان شدم وهم دلبسته ی تو.
اینو هیچ وقت بهم نگفته بود اما اعترافش با وجود اینکه مدت ها از اون موقع می گذشت وماحالا از هم جدا شده بودیم،باز شیرین بود.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: